مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

بی هوش

خوب امروز روز بدی نبود،  روزا که کلا بد نمیشن از نظر فعالیت خودم میگم 


کمدامو مرتب کردم..  نیم صفحه کتاب خوندم


وقتی داشتم کمدمو تمیز میکردم یه کارت پیدا کردم مربوط به دوران دبستان آزمون سمپاد..  هم کارت ورود به جلسه هم نتیجه اش


اون روزو یادمه مریض بودم تب داشتم..  بابام منو برد،  فکرنمیکنم اصلا بابا و مامان میدونستن که این آزمون چی هست ..  خودمم نمیدونستم امروز متوجه شدم،  قبلا فکر میکردم آزمون ورودی یه مدرسه بوده

با یه نتیجه افتضاحی رد شدم


یه چیز دیگه هم یادم میاد..  اول دبستان بودم و یه بچه کاملا بی دست و پا..  همکلاسیم جامدادیمو برداشته بود،  جامدادیمو خیلی دوست  داشتم،  وقتی دیدم جامدادیم تو کیفشه زدم زیر گریه،  هر چی ازم می پرسیدن چی شده جواب نمیدادمو فقط گریه میکردم 


الانشم همونم هیچ فرقی نکردم،  الان این چه ربطی داشت نمیدونم



این سوال کردنای آدما تموم نمیشه ها!  تا وقتی بچه ای هی میپرسن کلاس چندمی؟  چند سالته؟  چه رشته ای میخوای بری؟  همینطور که بزرگ میشی هی ادامه پیدا میکنه...  کنکور قبول شدی؟  رتبت چند شد..  سراسری یا آزاد؟  درست تموم شد؟  فوق شرکت نمیکنی؟  سر کار نمیری؟  نمیخوای شوهر کنی؟  دکتری شرکت نمیکنی؟  

سلام

عکس همه جا پیوست ها رو میزارم اول!! 

 

میخواستم اینجا رو حذف کنم دلم نیومد ... {سر قضیه پست قبلی خیلی عذاب کشیدم اما بلاخره کنار اومدم با خودم ، میخوام فراموش کنم اما نمی تونم}

 

شادی جونم ببخشید که پیامات بی پاسخ موند ... دیر به اینجا سر زدم ، الحمدالله خوبم ، امیدوارم احوالات تو دوست خوبمم عالی باشه 

 

================== 

 

وقتی با خودت دعوا میکنم طول میکشه که آشتی بشیم ... الان تو بی تفاوتی محضم و فقط روزگار میگذرونم 

 

بلاخره یه دوره جدید از زندگیم شروع شده که باید یه سروسامونی بگیره .. توی این مدت خیلی فکر کردم که چی کار باید بکنم و به نتایجی هم رسیدم که یه همت مضاعف میخواد که ان شاءالله اونم به دست میارم 

 

با اینکه زندگی الان بیشتر شبیه خط صاف شده اما خوب توی این چند هفته خیلی اتفاقا هم افتاده 

 

داداش بزرگه از چین برگشت حالا بابا رفته اونجا قرار بود امروز برگرده که هنوز خبری نشده 

 

عزیز اومد از پله ها بره پایین لیز خورد و پاش ضرب دید .. مامان آوردش پیش ما ... خیلی روزای خوبی بود وقتی اینجا بود 

 مامانبزرگ عاشق نمازه .. باید حال روزشو می دیدید موقع نماز خوندن ، هرچی بهش اصرار کردیم رو صندلی بشینه گفت نه ایستاده نمازشو میخوند ، موقع نشستن بعد تشهد خیلی سختش بود و نمی تونست کامل بشینه مجبور بود سرشو یه کم از سجده بلند کنه ، خیلی ناراحت بود ، هی از من میپرسید نمازم اینطوری قبوله ؟ منم اطمینان بهش میدادم که حتما قبوله چندباری هم مجبور شدم رساله رو بالا پایین کنم براش تا یه چیزی پیدا کنم که دلش آروم بگیره 

اگه گذاشته بود پاشو گچ بگیریم زودتر خوب میشد اما قبول نکرد ... پای مامان هم الحمدالله بهتره نمیدونم چرا با اینکه 3 هفته گذشته هنوز ورم داره؟ ، مامان رو هم هرکاری کردم ببرم دکتر گفت نه .. مادر و دختر به هم رفتن .. اگه من بودم همون موقع خودمو تو بیمارستان بستری میکردم

 

داداش کوچیکه هم از دانشگاه انصراف داد ، نمیدونم کار درستی کرد یا نه ... بابا مخالف بود اما من از کارش حمایت کردم چون تصمیمشو گرفته بود   

 

خاله بهم گیر داده برم کلاس هنر .. دوست دارما اما خیلی خیلی خیلی کلاسی که میگه دوره ... دوست داشتم برم باشگاه، اما انقد که آهنگای بلند میزارن تو باشگاه منصرف شدم . الان که من و داداش کوچیکه جفتمون خونه ایم سر آهنگ گوش دادن اون کلی کل کل داریم .. من اصلا اعصاب آهنگ گوش دادن ندارم ، خیلی حساس شدم سریعا سردرد میگیرم 

 

دیگه این که دلم برای اون دوستم که باهاش قهر کردم تنگ شده ... نمیدونم اونم برای من دلش تنگ شده یا نه ، اما خوب برای من ادامه دادن دوستی با یک دروغگو ممکن نبود . دلم برای مژی هم تنگ شده ، چند روز پیش بهش زنگ زدم گفت میخوان خونه بخرن و جهازو و ... ان شاءالله خوشبخت بشه ... وجی هم اس داد که در به در خودش و شوهرش دنبال کارن ، امیدوارم اونم کار پیدا کنه هم خودش هم شوهرش 

 

دیگه آروزهای خوب دارم  برای همه ... آرزوش خوشبختی ، سلامتی ....