مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

اندر احوالات ما

به لطف خداوندگار بنده امروز از ساعت 4 صبح گلاب به روتون داشتم بالا می آوردم، علتش چی بود؟ طبق معمول سردرد . چقدر قشنگ شروع کردم :-)

یک کتاب از کتابراه دانلود کردم در مورد خیال قلب و عقل و نحوه مطالعه است، خیلی کم پیش میاد آدم کتابی رو پیدا کنه که راجب مشکلاتش باشه و این کتاب اتفاقی اینطور بود حتی توش به مشکل کتاب زدگی که من الان بهش دچارم هم اشاره شده بود. اما خوندنش تاثیر نداشت، تاثیر پذیری من که در حد جلبکه الان که دیگه از جلبک هم گذشته، بگو یک اپسیلون!

تو دوران طفولیت با دختر دایی های مامان که شمال زندگی می کنند و تقریبا هم سن هستیم نامه نگاری می کردم، وای که چه ذوقی داشت وقتی از پشت پنجره میدیدم پست چی یه نامه انداخته زیر در، با چه شتابی می دویدم پله ها رو،  حیف شد، خیلی لذت ها رو از دست دادیم با این تلگرامو و فیس بوک و ..

عاشق نامه هامون بودم که خدای رسمی بود و اینطوری شروع می شد: سلام به دوست عزیزم، ( بعد از دو خط احوال پرسی در ادامه :) اگر از احوالات من خواستار باشی ...

ادامه این جمله به خودم :

مرضیه جان اگر از احوالات من خواستار باشی، باید به خدمتت عرض کنم که چندان رو به راه نیستم، احساس سنگینی می کنم، خودم رو مثل کودکی رها کرده ام به دست زمان، بدون هدف، بدون شوق به زندگی .. کاش تو در کنارم بودی تا بغلت می کردم.






گذشته نگر!

یه حالتی من دارم که یک رخ داد توی زندگیم اتفاق می افته، بعد من هی بهش فکر میکنم هی بهش بالو پر میدم، اون اتفاق در واقعیت 30 ثانیه است توی ذهن من میشه فیلم سینمایی که هر بار بهش فکر میکنم آخرش با دفعه قبل متفاوته. بعد انقدر توش غرق میشم که یهو به خودم میام میبینم یک ماهه دارم به همون موضوع 30 ثانیه ای فکر میکردم ،  این یکی از افتضاح ترین اخلاقای دنیاست که متاسفانه من دارمش.

الانم درگیره ناهار اون روزم که مهمون مدیر واحد بودیم... من تا حالا 300 نوع دیالوگ مختلف با این آقای محترم تو ذهنم داشتم!

نمیدونم چطوری باید خلاص شم؟؟؟  مصداق بارز زندگی کردن در گذشته اینه

یه اتفاقی که توی عید افتاد و شاید خیلی ساده اما برای من خیلی دلچسب و غیرمنتظره بود دیدن عمه بود، قبلا که مامان دیده بودتش بهش گفته بود که خیلی دلش برای من تنگ شده و من این حرفو گذاشتم به پای تعارفات معمول و اهمیتی براش قائل نشدم. اما وقتی من رو دید و بغل کرد، انقدر این بغل کردنش متفاوت و صمیمی بود که من شوکه شدم! یه حس خیلی خوب بهم منتقل شد. من عمه رو چند بار دیگه به خاطر خاله بازی های عید ( همون عید دیدنی) دیدم اما اوون واکنش رو نه.

پ1: دیروز هم با دوست شیرازی رفتیم امامزاده صالح، مدت ها بود در اماکن مذهبی ظاهر نشده بودم. همونطور که انتظارشو داشتم بود خیلی سرد و بدون هیچ احساس و شوقی.

پ2: فکر کنم پارسال بود یا پیارسال که اینجا نوشتم دلم میخواد برم سرکار و برای مامان طلا بخرم روز مادر، خوب این آرزوم هم براورده شد، برای مادر گوشواره خریدم همونی که دیده بود و دوست داشت، خیلی خوشحال شد و جا خورد... خیلی خوب بود.

پ3: جمله قشنگی که شنیدم : ما آدما برای اشتباهات خودمون وکیلیم برای اشتباهات دیگران قاضی!

پ4: شروع کردم مجدد به رزومه پر کردن

سینما

امروز که از خواب پاشدم دیدم حالش نیست برم شرکت..  یه پیامک دادم به سرویس که من نمیام یه پیامکم دادم تو گروه تلگرام با همین مضمون. 

حالا الان دیگه خوابم نمیاد :-/  در حدی که به خودم میگم بلند شم برم! 


گوشه چشمم خیلی درد میکنه و میخاره...  به نظرم احتمالا عفونت کرده باشه.  از روز اول عید که حالم اونجور بد شد و گند زدم به تعطیلات خانواده تا الان هنوز شرایطم نرمال نشده. 


دیشبم رفتیم سینما فیلم ابد و یک روز..  دوست داشتم فیلمشو و چند جا از فیلمم اشکمو درآورد.  آخرش که تموم شد مردم شروع کردند به کف زدن. 

پریشبم رفته بودیم فیلم کوچه بی نام.  من قبلا این فیلمو دیده بودم،  چون مامان خیلی دلش میخواست ببینه دوباره رفتم.  این فیلمم خوب بود اما من بیشتر از فیلم از بازی باران کوثری خوشم اومد. 


بحث فیلمو تموم میکنم چون گشنم شد.. برم یه چیزی بخورم 


عید دیدنی

دیشب یه جورایی هم مراسم پاگشا بود و هم عید دیدنی.  دخترعمه جان با شوویش به همراه پدر و مادر و برادرشان تشریف فرما شدند منزل ما.  عموجان کوچیکه و پسرشان هم بودندی( چه خوب بود اگه ابنطوری حرف میزدیم) 


پدر ما هم به دختر عمه و شوهرش یک ربع سکه داد ( یعنی به هر کدوم یکی جمعا دو تا)  به پسر عمه و پسر عمو هم نفری پنجاه هزار تومن عیدی!!! .  تازه شام هم بردشون رستوران..  دویست هزار تومن پول غذا داد.  بلند شین بیان خونه ما عید دیدنی..  والله به خدا.. الان واقعا جا داره بگم یا ابی ماذا فاذا؟ 


به برادران عزیزم حق میدم ناراحت باشن مخصوصا وقتی که سر پول گرفتن از پدر باید... 


پ ۱.  فکر اینکه فردا باید برم سرکار واقعا ناراحت کنندست

پ۲. امسال هم به سرعت در حال گذشتنه..  همین دیروز سال تحویل بودا! 

پ۳. دیشب دوستم پیام داده که از اون یکی دوستم حرصش میگیره..  میگم چرا؟ میگه آخه این انگشت کوچیکه ما هم نبود الان رفته تو بانک کلی حقوق میگیره.  

حسادت کلمه بهتریه تا حرص.  

پ۴. از این خاله بازیای عید متنفرم.  امروز میریم خونه یکی بعد فرداش اون میاد..  بعد صد بارم تو مهمونیای مختلف همدیگیرو میبینیم!  فقط خوبیش اینه که حداقل یه عیدی هست یادمون نمیره فک و فامیلمون رو

بدجنس

احساس خوب مثل بو کردن یه سیب کنار پنجرست به دست آوردنش سخت نیست اما گاهی حالش نیست. 

بعضی وقتا بد میشی،  خودتم میدونی بد شدی امانگار چاره ای نیست. 


پیرزن آیفون رو برداشته. .  میگه کیه؟ میگیم مهمون..  میگه مهمون سر ظهر نمیاد!  این حرفشو تو ذهنت میزاری کنار صحبتش که ناخواسته ضبط شده تو تلفن: خبر مرگتون هیچ وقتم که نیستید! 


پیرزنه دیگه.. حال کنترل کردن زبونشو نداره شرایط جسمانیشم انگار ابن اجازه رو نمیده..  تو دوست نداری پیرزنو شاید به خاطر پیش قضاوتهای ذهنیت...  حالا دلیل نمیشه بری به همه بگی که اون عیدی که بهت داد رو بابا یواشکی گذاشته تو دستش.. .  اصلا شایدم نذاشته باشه تو که ندیدی! 



آخه چرا بعضی وقتا انقدر بد میشی؟