مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

خلسه

امروز کلاس داشتم،  کلاس کنترل پروژه.  ساعت هشت ونیم رسیدم خونه تا یازده خوابیدم بعد مامان صدام کرد که هنوزم نمیدونم چرا؟؟ الانم بیدار و هوشیار نشستم و خوابم نمیبره. 


نشستم رو تخت..  سرمم تکیه دادم به دیوار..  نه میتونم فکر کنم نه دلم میخواد چیزی بخونم نه چیزی گوش بدم نه ناراحتم نه خوشحالم نه عصبانی..  انگار تو خلسم..  حتی دلم نمیخواد بنویسم..  


از وقتی فهمیدم یکی از بچه های واحد میخواد بره حالم بدتر شده..  از دو جهت... یکی از مشخص نشدن وضعیت خودم دوم از تنهایی... 


(حالا یه قطره اشک ریختم!  فکر میکنم دارم از خلسه میام بیرون. 


با این همکارم رابطه نزدیکتری نسبت به بقیه دارم البته نه خیلی اما باز برای من غنیمت بود.  


حال نوشتنم نمیاد. بیخیال بقیه اش..  اصلا چه اهمیتی داره

0...

آخرین روز تعطیلات و فردا دوباره همه چی مثل قبل. 

چند وقتیه یه دلشوره عجیبی دارم که با خوابای چپ اندر قیچی که میبینم تشدید میشه.  دیگه از اون خوابای عمیق چند وقت فبل خبری نیست. 

 برای سر دردام رفته بودم دکتر که اونم بعد از معاینه برام دیازپام تجویز کرد!  همون موقع باید میفهمیدم که یه چیزی درست نیست.  رسیدم خونه مامان که دارو ها رو دید دیازپام ها رو برداشت گفت لازم نکرده از اینا بخوری..  فکر کنم ریختشون دور. :-) 


آدم وقتی سنش میره بالا محتاط تر میشه،  چون تا جوونی فرصت جبران اشتباه رو داری اما بعدا خیلی سخت میشه اشتباهات رو جبران کرد.  به همین خاطر چند وقتیه همش به تصمیماتم توی گذشته فکر میکنم و همین که میبینم پر از اشتباهه بهم استرس میده.  اگه عاقلانه و درست راه رو انتخاب میکردم الان خیلی موفق بودم ولی حالا...  پذیرفتن این موضوع هم که این تصمیمای خودم بوده نه خدا خانواده یا کس دیگه خیلی طول کشید و خیلی هم دردناک بود. 


سخن کوتاه کنم الان جایی که هستم نقطه صفر مرزیه..  به قول بچه ها همه چی از اول..  نمیشه که همینطوری موند باید دوباره تصمیم بگیرم و دوباره حرکت کنم اما دیگه فرصت اشتباه ندارم. 

بیخیال روتین های زندگی

دیروز سحر با سردرد از خواب بیدار شدم..  دو لقمه غذا خوردم و بالطبع یک مسکن و رفتم خوابیدم..  نماز صبحم که قضا شد یعنی نمیتونستم اصلا بلند شم..  یه موقع به خودم اومدم دیدم ساعت شده یک ربع به هفت. یه خورده فکر کردم یادم بیاد سرویسم کی میره؟؟  که همون موقع دو زاریم افتاد که ای دل غافل رفت! 

گفتم بیخیال دیگه فوقش دیر میرسم.  در کمال آرامش آماده شدم،  حال مترو سواری هم که نداشتم بازم به خودم گفتم بیخیال‌؛  یه روزه دیگه با تاکسی میرم.  رسیدم تجریش..  ساعت هشت بود و مسلما با تاخیر میرسیدم.  دوباره دل و زدم به دریا و راهمو کج کردم به سمت امامزاده صالح و یه زیارت سیر.  جای همه خالی..  دو تا پرنده فکر میکنم شانه به سر بودن مطمئن نیستم توی خود امامزاده پرواز میکردن،  خیلی برام جالب بود.  موقع برگشت هم یه آقاهه که داشت به کبوترا گندم میداد یه بسته داد بهم گفت تو هم بده بهشون...  کلا روز خوبی بود برام. 


امروز هم با مامان رفتیم نماز عید...  راستی عیدتون مبارک. 


=================

1. دور برم اتفاق خوبی نبود که انگیزه نوشتن بهم بده.  فقط دوباره از آقای مدیر دو تا کتاب گرفتم...  این دفعه شجاعت به خرج دادم و بهش گفتم نه کتاب عشقی عاشقی میخونم نه شکنجه ای ( کتابای قبلی که بهم داده بود این مدلی بودن)  اونم گفت از یه دختر این طور صحبتا بعیده!  و مجدد طبق رویه قبل عمل کرد. شجاعتم فایده نداشت ولی خوب حداقل تو دلم نموند. 

2. چشمم خوب شده اما سر دردام نه..  یه سه چهار کیلویی هم وزن کم کردم.  شدم 49.400.  خیلی کمه.. همه بهم میگن از بین رفتم!