مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

دیوار

ساعت صبحه و من از خواب بیدار شدم.

فکر کنم وقتی خوابیدم ساعت نه بود. خواب این مرگ مصنوعی تنها چیزیه که به من حس آرامش میده.

امروز وقت دندونپزشکی دارم.

پدر عکس شازده رو تو واتس اپ برام فرستاده زیرشم نوشته استادیار دانشگاه، اقامت در استرالیا.

به چشم برادری قیافش بد نیست، خوب الان من باید چی کار کنم دقیقا؟ 

فکر کنم مثل دهه ۴۰ و ۵۰ باید با عکسش سر سفره عقد بشینم. حسم مثل کسیه که عکسشو گذاشتن تو دیوار تا مورد پسند خریدار واقع بشه.

آتش فشان

الان دقیقا شبیه آتشفشانی میمونم که قرار چند دقیقه دیگه فوران کنه... 

بعضی موقع ها خودتم نمیدونی چی میخوای! امروز صدام کرد و گفت کارتو تا آخر ماه تحویل بده ... این چند وقت منتظر همین جمله بودم ولی وقتی شنیدم حالم خیلی گرفته شد...

بیشتر گرفتگی حالم به خاطر شخصیه که باید کارو بهش تحویل بدم. حس بدی دارم بهش.. حسادته؟ اینکه اون میتونه و من نمیتونم؟ 

نمیدونم.. 

پشیمونم؟ 

نمیدونم..

چی میخوام؟

نمیدونم

از حرصم کل اضافه حقوق این مدت رو دادم کفش برند خریدم حداقل جیگرم حال بیاد.... نیومد.

بابا و مامان دارن سر اینکه کدوم عکس رو بفرستن بحث میکنن این دیگه از همه چی مسخره تره.. آقا داماد استرالیا نشستن که خانوادشون براشون دختر شایسته انتخاب کنن..  پدر مادر منم دنبال عکسی ان که مقبول بیفته.. فکر نمیکنم عهد بوق هم اینطوری زن میگرفتن که این اونور دنیا تصمیم گرفته بگیره.. 

به جهنم هر کاری دلشون میخواد بکنن فقط دست از سر من بردارن.


کم کم دارم فوران میکنم... 


این روز‌ها

‌هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینجا دوباره برام پاتوق بشه. 

انگار نمیتونم به نبودن شبکه‌های اجتماعی عادت کنم اینجا جای اونا رو برام گرفته، امروز چند بار به اینجا سر زدم و مطالب وبلاگای دیگه خوندم و حالم بهتر شد، قبلنا که هرازگاهی سر میزدم انگار همه وبلاگ نویسی رو فراموش کرده بودن ولی خوب الان شرایط طوری شده که حضور وبلاگ‌نویسان  پر رنگ تر شده،

 الان بیشتر به سایتهای خبری سر میزنم ولی اینجا از اون سایت های خبری حرص دار و خوندن نظرات ادمهایی که انگار تو مریخ زندگی می‌کنند خیلی بهتره.


امروز به داداش کوچیکه گفتم دیگه دلم نمیخواد برم سرکار، خیلی سختمه.. گفت میخوای بشینی خونه چی کار؟ گفتم دلمم نمیخواد بشینم خونه فقط خیلی خستم. گفت بگرد یه کار دیگه پیدا کن‌.‌. از قیافم فهمید که جوابش به مذاقم خوش نیومده گفت دوست داری برای خودت کار کنی؟ گفتم نمیدونم! گفت بهترین کار برای تو همینه.. برای خودت کار کن.

خوب به همین راحتی ها هم نیست و هنوز بهش درست فکر نکردم تنها چیزی که الان خیلی خیلی حسش میکنم احساس تنفر از کاریه که هر روز دارم انجام میدم واقعا قبول کردن کار جدید برای من اشتباه بزرگی بود امیدوارم سرپرستمون یه نفر جدید زودتر پیدا کنه وگرنه مطمئنم که یک روز صبح بیدار میشم و دیگه نمیرم سرکار!


کاش هنوز بچه مدرسه‌ای بودم، اون موقع ها عادت داشتم هر شب آسمون رو نگاه کنم و پیش بینی کنم فردا برف میاد که مدرسه ها تعطیل بشه؟

کاش فردا انقدر برف می‌بارید که نشه رفت سرکار. کاش اصلا صبح نمی‌شد...


چندسال پیش اینجا شب و روز دعا میکردم کار پیدا کنم اما حالا دارم دعا میکنم فردا نرم سرکار:/ 

اینه آدمیزاد.

حس عمه شدن

خسته شدم چرا نمیرن؟ 


جشن تعیین جنسیت هم انجام شد... مهمونا اومدن تا ساعت ده منتظر بودیم دوست عروسمون با بادکنکی که توش با کاغذای رنگی پر شده بیاد و در حرکتی نمادین پدر و مادر بچه بادکنک رو بترکونن اگه داخلش کاغذ صورتی بود بچه دختره و اگه آبی بود بچه پسره، سونوگرافی فقط جنسیت رو به دوست عروسمون گفته بود و هیچ کس خبر نداشت... اما چه اتفاقی افتاد؟ ساعت ده شد دوست عروسمون اومد در حال سلام علیک بود که بادکنک خورد به لوستر و ترکید :))) کل اون حرکت نمادین و اینا و ذوق و سورپرایز پدر و مادر کور شد  

داخل بادکنک کاغذای صورتی بود.. این یعنی برادرزاده‌ام دختره.

اسمش انتخاب کرده بودن از قبل، سوفیا.


فکر کنم خیلی زشته که من الان تو اتاقم و مهمونا بیرون.. ساعت یکه خوابم میاد ..