مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

وابستگی و خاطره

این روزا در مورد دو چیز خیلی فکر میکنم،  خاطره و وابستگی

مرور خاطره ها البته از نوع خوبش اول یه خنده به لبت میاره بعدشم یه تلخند...  تلخند دلتنگی که نتیجه اش یا بغضه یا گونه خیس..
حالا اگه خاطراتت خوب نباشه،  یه حس بد و تنفری رو تو دلت زنده میکنه

در مورد وابستگی هم باید بگم ما آدما وابستگیامون خیلی زیاده..  مهم ترین وابستگیمونم خانوادس... گاهی وقتا فکر از دست دادن آدمو تا مرز جنون میکشونه..  ولی خوب باید پذیرفت که دنیا محل گذره

به این نتیجه رسیدم که این دو تا آزاردهنده ترین چیز تو زندگیمه که باید باهاش کنار بیام..  خیلی سخته خیلی 

نظرات 1 + ارسال نظر
مرموز جمعه 21 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:21 ب.ظ

صبر و انتظار یادم رفت.. وقتی منتظری هر لحظه اندازه یک ساعت میگذره و هر ساعت اندازه یک عمر.وقتی چاره ای نیست جز صبر ، اینا مفاهیم بدی نیستند اما سختن سخت..

فردا تشییع دکتره.. نمیدونم چرا انقدر قلبم سنگینه، مثل وقتی که بابا بزرگ مرده بود...

شاید به خاطر اینکه نزدیکه سال بابابزرگه..

حالا خوبه توی این هشت ماه که همسایمون شدن فقط یکبار دیدمش، ولی خوب قبلنا چندباری مطبش رفته بودم .. خاطره آزار دهنده، هیچ وقت فکر نمیکردم به خاطر مرگش انقدر احساس ناراحتی داشته باشم، این احساسو حتی وقتی پسرعمه جوون مرگ شد نداشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد