مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

در انتظار معجزه

خدای من،  پروردگارم،  ای رب من... 



از دلم قطع امید کردم



در انتظار معجزه ام



آدم بی دل آدم نیست...  رحمی کن 



یکسال گذشت

از باشگاه اومدم الان..  خستم ولی این خستگی رو دوست دارم حال میده 


فردا باید بریم بهشت زهرا،  سال بابابزرگه...  اولین سالیه که بینمون نیست


اسمن وارث دار محسوب میشه و عملا بی وارث...  کاش میتونستم براش حداقل یه مراسم بگیرم


بابابزرگم عقیده داشت من بی عرضه ام،  البته خدابیامرز تو رووم نگفته بودا،  غیرمستقیم یه جوری که ناراحت نشم حالیم کرده بود منم حرفشو قبول دارم، من ترسوام و جسارت لازم رو ندارم..  خوب هرکس نقطه ضعفی داره دیگه



اصلا دلم نمیخواد پارسال این موقع بود چه روزای وحشتناکی بود. ..  دیدن جون دادن یه آدم از نزدیک واقعا ناراحت کنندس حالا اگه وابستگی عاطفی هم باشه که هیچی


دقیقا و جز به جز یادمه..  سه نفس عمیق کشید و تموم

ته چاه

نمیدونم همه چی از خودشیرینی من شروع شد یا توجه اوون...  شش سال گذشته و الان که فکرشو میکنم همیشه گوشه ذهنم داشتمش..  الان اثر ضربه ای رو که خودم به خودم زدمو میفهمم...  دردش مثل خنجر از پشت میمونه


خدایا چه حکمتی بوده از گره خوردن راه من با اووون...  اصرار من؟ امتحان من؟  


آخه قربونت برم من که همیشه گفتم توکل به خودت،  من که از یک اپسیلون ثانیه بعدمم خبر ندارم،  من شاید به کاری مصر باشم که فکر میکنم خوبه اما...   

خدا جوونم منو با این موارد امتحان نکن سخته خیلی سخت...  



ولی مرضیه جان همه اینا که گفتی بهانس. .  خیلی آدما این مسیر رو رفتن چرا فقط تو باید ... 

خودم کردم ، داغی که الان رو دلمه اصلا ارزش لذتی که بردم نداشت

دوست سابق

نشسته رو به روی من،  زل زده بهم
میگم چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟
میگه دارم نگاه میکنم ببینم میتونم بفهمم تو چه طور موجودی هستی یا نه؟!
+خوب حالا کشف کردی؟
-نه والله،  فقط یه سوالی دارم تو خجالت نمیکشی؟
+ از چی باید خجالت بکشم؟  به جای اینکه انقدر حاشیه بری اصل مطلبو بگو ببینم چی کار کردم که از صب تا حالا یه سره تیکه بارم میکنی... 
- خودت نمیدونی؟ یا خودتو میزنی به اون راه.. 
+آها متوجه شدم! حالا چی شد یه کم خندیدیم دیگه..  میخواست عکس به اون مسخرگی نزاره
-واقعا من موندم تو جواب محبت رو اینطور میدی؟  این همه بهت لطف داشت..  این همه کمکت کرد تو شرایطی که هیچ کس حتی همونی که داشتی باهاش هرهر کرکر میکردی کاری برات انجام نداد،  تو بهش مدیونی،  نمیخواد جبران کنی حداقل احترامشو نگه دار
+ بابا من چیزی نگفتم که!  اون گفت منم خندیدم همین
- چرا نمیگی کی شروع کرد؟  میخوام ببینم جلوی خودشم روت میشه بگی اون حرفاروو

سکوت کردم،  میدونستم که حق با اونه حرفاش وجدانمو قلقلک میداد...  اما انگار همین اشتباه من نبود

- کاش فقط همین بود،  ببینم مگه شما نبودی که دو روز گریه میکردی که محبوبه خانم دوست عزیزتون برای اینکه خودشو از اشتباهی که کرده خلاص کنه،  یه دروغ بزرگ گفت و همه چی انداخت گردن تو..  آبروتو برد
+ بله،  مگه میشه یادم بره
- از سمیه چه بدی دیده بودی؟
+هیچی،  میدونم میخوای چی بگی میشه ادامه ندی؟ میدونم،  اشتباه کردم

- اااا،  خوبه که میدونی...  اما دونستن تو کاری برای سمیه انجام نمیده
خیلی چیزای دیگه هم هست و مهم تر و خجالت آورتر!  مثل قضیه اون شب،  میدونم که اینم میدونی! 

موبایلم زنگ میخوره..  مثل یک فرشته نجات... 

+ خداحافظ من باید برم،  ان شاء الله بعدا صحبت میکنیم...
- بعدنی وجود نداره..  از این به بعد ما فقط دو تا آشناییم نه دو تا دوست
+باشه،  خداحافظ 

زندگی معجزه است


انگار حتماً باید آسمان به زمین بیاید، باید اتفاق خاصی بیفتد. مثلاً معجزه ای رخ دهد که از زندگی لذت ببریم. گاهی آنقدر در روزمرگی غرق می شویم که فراموش مان می شود ساده ترین داشته های ما شاید آرزوی فرد دیگری باشد. 

ما از امر و نهی پدر کلافه باشیم و دیگری در آرزوی شنیدن صدای پدرش. 
ما از باب میل نبودن غذا به جان مادرمان غر بزنیم و دیگری در حسرت صدا کردن نامش و شنیدن جواب. 
صدای زنگ تلفن از خواب بعد از ظهر بیدار مان کند و ما از بد خواب شدن بنالیم و دیگری تشنه ی شنیدن صدای آشنا از پشت گوشی تلفن است.
همیشه شاکی هستیم انگار... 
از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم. در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی مان را گردن غروب جمعه می اندازیم. 
شاید بهتر باشد گاهی فکر کنیم تمام زندگی مان معجزه است. همین که می خوابیم، بیدار می شویم، نفس می کشیم. همین که خورشید طلوع می کند، مهتاب می تابد، باران بی منت می بارد و هنوز می شود کسی را دوست داشت. 
تمام این ها بهانه ی ساده ای است برای یک لبخند.