مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

امروز

امروز روز خوبی بود چون یه دوست قدیمی رو دیدم ، چند تا کتاب میخواست که براش بردم خیلی اصرار کرد که نرم و اون خودش بیاد بگیره اما بهش گفتم که اینجوری راحتترم میخوام یه هوایی هم بخورم 

 

امروز رفتم پارک نشستم و مثل سالمندای پارک خیره شدم به بازی بچه ها ... پسر کوچوله بلد نبود سرسره سوار شه به جای اینکه بشینه، روی شکم میخوابید و با سر میومد پایین ، بابابزرگشم قربون صدقش میرفت ...  

 

امروز ، الان و در همین لحظه از تمام حرفایی که میخواستم اینجا بنویسم خالی شدم ، حس نوشتنم نمیاد ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.