مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

انتخاب

دیشب بعد مدت ها رفتیم رستوران شام.  یادم نمیاد آخرین باری که با خانواده رفتیم بیرون کی بوده ولی امروز که سر حالتر بودم میدونستم تاثیر دیشبه.  

آدم تو زندگیش همش درگیر انتخابه،  بعضی تصمیمات کل زندگیتو دگرگون میکنه و بعضی ها خیلی سادس که اصلا درگیرش نمیشی ولی تاثیر خودشو داره.  انگار همین دیروز بود که عزا گرفته بودم ماه رمضون رو چی کار کنم؟  و الان آخرین پنج شنبه ماه مبارکه..  بگذریم که من هنوزم آدم نشد و این فرصتم از دست رفت انقدر درگیر فضای جدید زندگیم شدم که نفهمیدم چطور ماه رمضان تموم شد؟  نه دعایی نه نمازی... 

امروز که داشتم صورت مغایرت فاکتورها رو درمیاوردم با اولبن چالش کاریم مواجه شدم جاببکه انگار رو لبه پرتگاه جهنم حرکت میکنی.  بهم گفتن صورت مغایرت دربیار اگه جایی به ضرر ما اشتباهی در فاکتورهاست باید اصلاح بشه اما اگه این اشتباه به ماضرری نمیرسونه و متوجه طرف مقابله به ما ربطی نداره...  الان وظیفه من چیه؟  از صبح درگیرم یعنی الان این لقمه حرووم حساب میشه؟  

بعد شرکت مامان زنگ زد و گفت برای نماز میره مسجد و منم اگه دوست دارم برم پیشش.  منم رفتم این دفعه سرویس از جلوی در مسجد رد شد. وضو گرفتم منتطر نماز بودم که دیدم یه خانم مسنی اومد جلوی مامان نشست و هی برمیگشت و با مامان پچ پچ میکرد،  خسته تر از اونی بودم که بخوام کنجکاوی کنم بیخیال تشستم سر جام ولی یه حدسایی میزدم.  نماز عصر که تموم شد مامان برگشت گفت این خانومه شماره خونه رو میخواد برای خواستگاری..  یه پسر سی ساله که لیسانسشو گرفته داره ارشد میخونه و اهل نمازم هست..  حدسم درست بود اما بازم جا خوردم،  بی معطلی گفتم نه..  مامان گفت چرا آخه؟  منم نه رو محکم تر تکرار کردم..  ترس با حیای دخترونم قاطی شده بود.  گفتم اینجا گرمه من میرم اونور.  خانومه سمج تر از این حرفا بود نمیدونم این همه دختر اونجا بود چرا گیر داده بود به من.  از دور میدیدم که هی با مامان صحبت میکنه و مامان برمیگشت به من نگاه میکرد.  

موقع برگشت خونه مامان هی غرغر میکرد که چرا گفتم نه..  جوابی نداشتم سوالی بود که خودمم هی از خودم میپرسیدم.  وقتی رسیدم خونه موقع لباس عوض کردن،  دو تا کلید واژه از تو ذهنم رد شد دو تا نشونه قدیمی که خیلی وقت بود خاک میخورد تو ذهنم...  مسجد، خرما.  انگار برق گرفته بود منو.  رسیدیم خونه مامان دوباره شروع کرد..  انگار که لج کرده باشم گفتم دیگه مسجد نمیام..  


خدایا چرا بهو همه چی قاطی میشه؟  


§§§§  آقا من پارسال زبونم لال بشه الهی برگشتم حرفی زدم که توی این وبلاگم ثبت شده.  من غلط کردم.  اشتباه کردم.  در اشتیاق زیارتتان میسوزم..     


لایق وصل تو که من نیستم،  دور مران از درو راهم بده.. 

نظرات 10 + ارسال نظر
مَن‌ها پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:49 ب.ظ http://manha.blogsky.com/

چرا خواستگار نمی‌خوای؟ از ازدواج ترس داری؟

مَن‌ها پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:54 ب.ظ http://manha.blogsky.com/

وبلاگت را تا حدودی خواندم و دوست داشتم. باز هم خواهم خواند نوشته‌هایت را. ممنون که می‌نویسی.

سامان جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.naji-system.blogsky.com

زیبابود

همطاف یلنیز جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:32 ق.ظ http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
.
برای حسابداری، سالها قبل رفتم جهاددانشگاهی برای فراگیری حسابداری به گمان یه 20 واحدی رو هم پاس کردم منتهی همان زمان، همین دغدغه شما رو پیدا کردم... آخر همان وقت هم بیشتر "حساب سازی" ازم می خواستند تا حسابرسی!... منم عطایش را به لقایش بخشیدم و ادامه ندادم (می دانم کمالگرایانه است طرز تفکرم، منتهی تا جا داشته باشه سعی می کنم خودم رو راحت کنم از این چالش ها)
و برای خواستگار، زود جواب نده ببم جان. اجازه بده بیاین و ببین و بشنو و بررسی کن. بعد مختاری نپذیری... این نه گفتن یه جورایی مشکوکه ها (نظر بدش اینه که دلبند دیگری هستی. بدترش اینه که بالغ نشدی)

سلام عزیزم. صرف نظر از جنبه شرعی قضیه، اگه هر دو طرف، به فکر منافع شخصی خودشون نبودن و جانب انصاف رو رعایت میکردن لازم نبود یکی مثل من چهار ساعت وقتشو صرف گرفتنه مغایرت بکنه.

در مورد خواستگار هم آگاهانه اشتباه کردم. ولی خوب اینجوری دوست ندارم. اینکه یهو یکی زنگ خونه رو بزنه و بگه اومدم خواستگاری! ترجیح میدم قبلش حداقل یکبار دیده باشمش.. اصولا من یه خورده واکنشم نسبت به موقعیت های جدیدی که اتفاق میفته کنده..
دلبند دیگری نیستم و آزادم! بالغ شدنو نمیدونم

گیل پیشی جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام. خوبین؟
ایشالا هرچی خیره همون بشه.
پیشاپیش عید فطر رو تبریک میگم.
قالب وبلاگ رو یه طوری میاره. نوشته ها واضح دیده نمیشن.

سلام گیل پیشی جونم، ان شاء الله ان شاءالله
عید شما هم مبارک امیدوارم اسمتون جزو قبول شدگان این ماه مبارک باشه

الان بهتر شد قالبش؟

گیل پیشی جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ب.ظ

ممنونم. همچنین شما.
آره خوب شده.

مرسی

بانوی بهار شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:02 ق.ظ

استشمام عطر خوش بوی عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان گوارای وجود پاکتان...

سلام عزیزم، خوبین ان شاءالله؟
عیدتون مبااااارکگل:
ان شاءالله به زودی نصیب و قسمتتون بشه زیارت آقا

سلام بانو جان، عید شما هم مبارک ان شاءالله هر روزتون عید باشه

ان شاءالله با هم

لیلا شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:04 ب.ظ http://http:/leyla-taraghi.blogsky.com

سلام عزیزم عیدت مبارک

سلام
این عید بزرگ بر شما هم مبارک

زری دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:37 ق.ظ http://asemam-abri.blogsky.com/

سلام
وقتی کاری شروع بشه که توش سر رشته ای نباشه اوایلش سخته و یکم دلزدگی وجود داره کم کم دستت میاد باید چه کنی منم وقتی با یک نرم افزار به نام سناد
(سامانه دانش اموزی)برای اولین بار برخورد داشتم کلی گیج میزدم وکلی ترسیده بودم درسته من کارم تو خونه بود و صاحب کارم بابام اما خوب ه هر حال کار کاره و ترساش هم یکیه اما الان کاملا خبره شدم تو این زمینه به طوری که گاهی از بقیه سازمتنها ایرادم میگیرم
راجب اون خواستگارت
مرموزی جون او ن نه قاطعی که شما گفتی درست نبود منو شما در سنی نیستیم که گزینه هامو نو اینجوری بپرونیم باید به این ابشن ها فرصت شناخت داد حتی اگه تکرار یک خاطره تلخ باشه و حتی اگه به ظاهر خوب نباشن...یکی م بهتر فکر کن راجبش

سلام عزیزم، بله در هر دو مورد حق با شماست چشم فکر میکنم...

زری دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:35 ب.ظ http://asemam-abri.blogsky.com/


خوبه که حقو به من دادی

من خیلی راحت انتقاد رو می پذیرم، وقتی حرفت با فکر و حساب شده بود زری جان چرا نباید قبول کنم؟؟ حق با توست سن من داره از ازدواج میگذره و نباید این فرصت ها رو از دست بدم ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر که اینجا دوستای خوبی مثل شما دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد