مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

دیروز پر ماجرا

دیروز صبح کمی با استرس از خواب بیدار شدم خوب طبیعی بود باید میرفتم پیش دکتری که دو ماه پیش وقت گرفته بودم.  سریع نماز خودنمو صبحانه خوردم.  فکر کردم لباس فرم بپوشم بهتره،  با اینکه گرمه اما اگه بخوام برم دکتر هم لباس خوبیه.  کامل که آماده شدم نوبت عطر زدن بود اما تا اومدم درشو باز کنم همش ریخت روم!  فقط همینو کم داشتم!  نشد لباسمو عوض کنم چون دیرم شده بودو سرویس میرفت.  همونجوری رفتم اما میدونستم که وسط دوزخم با این بوی عطر.. 

ساعت یک و نیم مرخصی داشتم،  ساعت یک و ربع از کار خلاص شدم و سریع وضو گرفتم و رفتم ناهار و نماز.  نمیدونم چی خوندمو چی خوردم!  یک و نیم بود برگشتم اتاقم که یهو آقای مدیر پشت سرم اومد تو.  به سرپرستم اشاره کردم چی کار کنم؟  گفت بیا برو.  وسایلمو جمع کردم اومدم برم که یهو مدیر گفت داری میری؟  منم که کپ کردم بودم،  گفتم بله دیروز درخواست مرخصی دادم بهتون..  یه خورده به من نگاه کرد بعد گفت برو.. 
یه نفس راحت کشیدم آخه مرخصیم تایید نشده بود، دویدم سمت در خروج! 
ساعت دو بیست دقیقه پرسون پرسون مطبو پیدا کردم اما باید تا سه صبر میکردم.  خوشبختانه اولین نفرم بودم..  پنج دقیقه بعد مریضا سرازیر شدن. 
ساعت که نزدیک سه شد اجازه ورود دادن.  رفتم بالا دیدم زده کارت خوان نداریم.  پرسیدم از منشیش گفت ویزیت پنجاه تومنه،  کیف پولمو نگاه کردم دیدم فقط چهل و پنج باهامه!  ای خدا فقط همینو کم داشتم!  سریع رفتم دنبال بانک و پول گرفتم خدا رو شکر وقتی برگشتم هنوز دکتر نیومده بود. پولو دادمو نشستم، مثل دو ماه گذشته و کل اون روز شروع کردم به فکر کردن که چی بگم و چه دروغی سر هم کنم!  بگم رفتیم شهرستان نبودم یا کیفمو با عینک دزد برد یا اینکه رفتم یه دکتر دیگه گفت لازم نیست.  استرس داشتم خیلی! 
تو همین فکرا بودم که دکتر اومد از آخرین باری که دیده بودمش موهاش سفید شده بود و قامتش خمیده، دلم سوخت،  کاش میشد همیشه جوون بمونه.  یاد یازده سال پیش افتادم وقتی اولین بار دیدمش یاد پافشاریام به بابا که حتما این باید منو عمل کنه. هی.. منشی منو به عنوان اولین بیمار صدا زد.  
رفتم تو سلام کردم و پرونده رو تحویلش دادم.  اشاره کرد که روی صندلی معاینه بشینم..  شروع کرد پرونده رو خوندن..  یهو با تعجب برگشت گفت پنج ساله نیومدی!!  بعد پرسید عینک میزنی؟  من همچنان به سکوتم ادامه دادم گفت پس نمیزنی.. گفت الان مشکلت چیه؟  گفتم کارم از صبح تا عصر با کامپیوتره چشمام گاهی تار میشه و خسته که میشم احساس میکنم کنترلمو رو چشمام از دست دادم.  سریع از پشت میزش بلند شد اومد سمت من و نشست روی صندلیش و گفت،  آخه دختر جان چشمات اگزو هست پنج ساله نیومدی عینکتم که نمیزنی!  شروع کرد به معاینه،  بعد از دیدن علامتها و بررسی انحراف نشستن پشت دو تا دستگاه..  یه عینک داد بزنم و رفت پشت میزش..  دفترچمو گرفت و عینکو نوشت گفت باید بزنی گفتم نمیشه نزنم؟  گفت حیف چشمای قشنگ بدون انحرافت نیست خراب بشه؟  دیگه نری پنج سال دیگه بیای ها!  دو سه سال یکبار به ما سربزن! 
خداحافظی کردم اومدم بیرون. بعدش رفتم دفتر داداش بزرگه که همون حوالیه..  آخه تولد بابا بود و باید باهم یه چیزی میخریدیم براش. 
شبشم رفتیم شاندیز اریکه..   روز پر ماجرایی بود

امروزم جناب مدیر یکی از بچه ها رو از لبه تیغ گذروند..  گفت اخراج..  خدا کنه از تصمیمش منصرف بشه

نظرات 2 + ارسال نظر
گیل پیشی پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:28 ب.ظ

سلام. خوبی؟
خداروشکر که چیز خاصی نبوده. عینک خوشتیپ ترم میکنه.
تولد پدرتون مبارک باشه. ایشالا همیشه سایه ش بالاسرتون باشه.
مرموز جان نوشته هات رو که میخونم حس می کنم دختر فعال و پرکاری هستی. ایشالا همیشه همین طور با انرژی باشی.

سلام ممنونم الحمدلله ، شما خوبید؟
اصلا عینک بهم نمیاد تار شدن چشمم هنوز ادامه داره، این دکتر رو دو ماه پیش وقت گرفته بودم ربطی به تار شدن نداشت رفتنم ولی بهش گفتم
امیدوارم سایه پدر و مادر شما هم همیشه بالاسرتون باشه.
اتفاقا همه بهم میگن خیلی تنبل و خواب آلو ام! مثل کوالا

گیل پیشی یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام دوست گلم. خوبی؟ دلم برات تنگ شده. نمیخوای پست جدید بذاری

سلام پست جدید گذاشتم اما چرکنویسه.. دل منم برات تنگ شده.. ببخشید انقدر وضع گوشیم خرابه میام میخونمتون اما کامنت گذاشتن خیلی برام سخته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد