مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

کتابخونه

سلام علیکم 


نصفه های شب حدود چهار و نیم بود از خواب بیدار شدم اونم با گرفتگی پا..  یه خورده فکر کردم یادم بیاد کی خوابیدم؟  بالشم کو؟  اصلا کجام؟  بعد یادم افتاد اومدم رو تختم چند دقیقه دراز بکشم بعد برم سراغ کارام که دیگه خوابم برده..  اینجور خوابیدنم باحاله ها!  تازه شانس آوردم پام گرفته بود چون موبایلمو نزاشته بودم زنگ بزنه و احتمال نود و نه درصد خواب میموندم! ولی لعنتی خیلی درد میگیره اگه تجربه ندارید امیدوارم هیچ وقتم تجربه نکنید. 


نه به اون بگو بخندا تو سرویس نه به الان!  من که خودم  خیلی احساس معذب بودن  میکنم و اصلا دلم نمیخواد با اون دختره تو سرویس تنها بشم..  امروزم به همین دلیل زودتر پیاده شدم،  سبب خیر شد چون رفتم کتابخونه عضو شدم..  از کتابخونه هه خوشم اومد..  شرایط ثبت نام یه قطعه عکس بود،  کپی کارت ملی و بیست تومن برای عضویت یکساله.  من فقط ده تومن پول داشتمو و یه قَطعه عکس..  خیلی خوش برخورد بودن همونجوری ثبت نامم کردن و اجازه دادن یک کتابم به امانت ببرم.  منم کتاب گفتارهایی در اخلاق اسلامی شهید مطهری رو برداشتم.  چند صفحه ای شو خوندم خوشم اومد در مورد چهار موضوع توکل، صبر و طول امل هستش ( اون یکیش یادم نمیاد). 


دیگه اینکه با مامان و بابا رفتیم پارک.. نمایشگاه استانهای مختلف بود از غرفه آذربایجان آش گرفتیم ،  من و مامان رشته بابا هم آش دوغ..  بعدش رفتیم غرفه لرستان کباب لقمه محلی خوردیم..  قیافش مثل کباب تابه ای بود ولی روی ذغال درست میشد مزشم خوب بود..  از غرفه سیستان بلوچستان هم داروی گیاهی به نام گلدر golder گرفتیم که میگفت برای فشارخون و قند و دردهای مفصلی مفیده. .  تازه قبل پارک من شیرموز بستنی خورده بودم مامان اینا ستنی.. .  الان احساس انفجار میکنم!   

راستی دو تا شتر هم آورده بودن، خیلی بامزه بودن مخصوصا جویدنشون. 


دیگه اینکه دلم میخواد برم فیلم محمد رسول الله ( الهم صل علی محمد و آل محمد)  با قندون جهیزیه ببینم. 


و آخرم اینکه بابا و مامان شاید برای عرفه برن مشهد..  هیی... 





تفاوت بین انسانی که هم اکنون هستید و کسی که قرار است پنج سال بعد باشید، در مردمی است که در این مدت با آنها معاشرت کرده و کتاب هایی است که در این زمان مطالعه خواهید کرد.

«برنده با تو/جان سی. مکسول»

نظرات 3 + ارسال نظر
گیل پیشی سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:23 ب.ظ

منم دوران نوجوانی بعضی وقتها تو خواب، زانوم میگرفت، درد وحشتناکی داشت.
عاشق آش دوغم.

خیلی بده
من عاشق آش رشته ام بعد جو بعد دوغ

گیل پیشی سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:50 ب.ظ

این جملۀ آخری رو باید با آب طلا نوشت.

بلی... منم دوسش دارم

خسرو چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:06 ب.ظ http://khane8tom.blogsky.com

. درود . . آری می پذیرم . . و تجربه اش را دارم . در این مدت
. که زمان کمی هم نیست با مطالعه . . و دوستی با اشخاص
. متفاوت . . با عقاید و سلایق جور واجور . . و باز تاکید میکنم
. با مطلعه . . . ناگهان احساس می کنید شخص دیگری
. شده اید . . حتی طرز حرف زدنتان . . جملاتی که برای بیان
. مقصود مورد نظرتان استفاده می کنید . . خیلی مشخص
. می کند . . که این همه زمان چه می کردید .
. و من منتظر می میمانم تا نظر شما را بخوانم . متشکرم .

سلام، ممنونم که تجربتونو در اختیارم گذاشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد