مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

پاییز آمد

داشتم از کتابخونه برمیگشتم که یهو یه نیمچه بادی اومد و چند تا برگ خشک و زرد رو جلوی پام جا به جا کرد، یادم اومد پاییز داره میاد. 

چقدر زود میگذره امسال.. از جلوی لوازم تحریری که رد شدم بچه ها با پدر و مادراشون اومده بودن کتاباشون رو بگیرن..  یادش بخیر..  چقدر کتابای نومو دوست داشتم.  چه بوی خوبی میدادن تا اول مهر بشه با دقت جلدشون میکردم و چند بار توشونو نگاه میکردم. 


نزدیکای اول هر فصل که میشه باید برگشت نگاه کرد به پشت سر. به کارای نکرده، به کارای کرده،  به آدمای جدید زندگیت،  به آدمایی که دیگه نیستن پیشت..  به کسایی که گوشه قلبت دارن خاک میخورن...  

بعد با صدای بلند از خودت بپرسی هی دختر کجای زندگیت هستی؟  چقدر راه اومدی؟ به کیا محبت بدهکاری؟چه ذخیره داری برای ادامه راه؟  حساباتو تسویه کن، ذخیره ها رو جمع کن که دیر نشه، بجنب بجنب که پابیزم اومد. 


=================

جناب مدیر امروز که منو دیدن گفتن باید خصوصی یه جلسه بزاریم و صحبت کنیم..  سه ماه پیش هم همینو میگفت...  فکر کنم سه ماه دیگه دوباره این جمله رو تکرار کنه..  آخر هر فصل یا به قول اینها آخر هر Q! 

=================

پاییز آمد
− در میان درختان
− لانه کرده کبوتر
− از تراوش باران می‌گریزد
− خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
− عاشقانه به گریه می‌نشیند
− من با قلبی به سپیدی صبح
− با امید بهاران
− می‌روم به گلستان
− همچو عطر اقاقی
− لابلای درختان می‌نشینم
− باشد روزی به امید بهاران
− روی دامن صحرا لاله روید

نظرات 1 + ارسال نظر
گیل پیشی پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:05 ب.ظ

کاس هنوز بچه مدرسه ای بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد