مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

مهمونی داریم

 مامان یکشنبه مهمونی داره،  منم امروز برای یکشنبه مرخصی رد کردم،  الانم رفتیم کلی خرید کردیم فقط موند میوه و سبزی که اونم شنبه میخریم. فردا هم باید بیفتیم به جون خونه.  

مامان میخواد فسنجون و خورشت بادمجون و سوپ درست کنه،  به نظر من که خیلی زیاده اما خوب مامانه دیگه...  بعدشم سفره حضرت ابوالفضل داریم. 

احساس میکنم دیروز که خونه بودم حالم خیلی بهتره  با اینکه امروز جای دیروزم کار کردم. 

باید به تغذیه ام برسم و خودمو تقویت کنم .  امروز شمیم بهم گفت که این آزمایشگاهی که رفتم جواباش مطمئن نیست و مطمئنه پنج شنبه برم یه آزمایشگاه خوب نتیجش خیلی فرق میکنه.  از اونجاییکه هر موقع بهم چیزی میگه درست درمیاد منم خیالم تخت شده که نتیجه خوب خواهد بود  کلی برا پنج شنبه برنامه دارم..  میخوام بعد آزمایشگاه برم امامزاده ای که نزدیک شرکته،  میگن خیلی جای قشنگیه البته اگه زود کارم تو آزمایشگاه  تموم بشه. 


==========================


* این شعر شده وصف حال من :  تا آستان کویت من پا نهاده بودم،  دستم به حلقه در،  دل با تو داده بودم،  دست دلم که دیدی پایم چرا بریدی؟ 


استراحت

الان باید سرکار باشم اما خونم.  فقط یک ربع سر کار بودم!  بعدش حالم خوب نبود اومدم خونه...  بدون اجازه!  توی راه هم یک پبامک دادم به جناب مدیر که ببخشید من حالم خوب نبود رفتم!  اونم جواب داده..  متاسفم خواهش میکنم استراحت کنید  چندشم شد 


دلم تنگ شده بود،  خیلی وقت بود این موقع روز خونه نبودم. 

کتاب چی بخونم؟

کتاب انسان و سرنوشت رو از کتابخونه گرفتم،  اونی که فکر میکردم نبود.  دنبال یه کتابم که خودمم نمیدونم چیه..  زنبق دره رو هم که هدیه کرده بودن بهم خوندم خیلی توصیفات طاقت فرسایی داشت اصلا اهل رمان خوندن نیستم مخصوصا عشقی عاشقی که دیگه حرفشو نزن به خاطر همین با این کتابه هم حال نکردم

الان کتاب راهنمای نوشتن رو میخونم و نکاتشو یادداشت و برای همکارا میفرستم اینم مجبوریه دیگه! 


نمیدونم چه کتابی بخونم!  و خوندن چه کتابی حالمو خوب میکنه..  خیلی مسخرست! 


 ==========

پست قبلی مامانم بهم گفت چطور چند روز تب داشتی و مبتلا به انفولانزا و هیچی نفهمیدی و من به این نتیجه رسیدم که تنهایی رفتن مشهدم اشتباه بوده اما امروز جواب سوال مامان رو پیدا کردم..  چه چیزی جز عشق و علاقه میتونسته منو انقدر از خودم دور کنه که بیماریمو متوجه نشم ؟  یادمه وقتی رسیدم تهران به مدت پانزده روز در بستر بیماری بودم بعدم به علت آنفولانزا تیروییدم پرکار شد که البته طبق گفته دکتر یکی از اتفاقات نادره. 




دو : هر طوفانی خرابی هایی به جا میذاره و من الان در مرحله آرامش بعد طوفانم.  بعضی اعتقاداتم به شدت صدمه خورده و مطمئنم من آدم ماه پیش نیستم.  تنها راه مقابلم با سیل افکار این بوده که بزنم خودمو به  بیخیالی و فارغ از هر گونه اعتقاد و تعصب دینی کاری رو که فکر میکنم درست و وجدانم راحته انجام بدم. 

ادامه پست منفی باف

قرار شد تمام داروها قطع بشه ده روز دیگه آزمایش تکرار بشه اونم توی یه آزمایشگاه دیگه به امید آنکه به قول اطبا نتیجه raise بشه. 

اینم یادگاری سفر مشهد چهارسال پیشه.  نباید میرفتم. 

سکوت

  امروز همه از سکوت من حرف می زدند...  از صبح که همکاران چند بار این موضوع رو یاد آوری کردند بعد نوبت به معاون مدیرعامل و خود جناب مدیرعامل رسید بعد هم بچه های سرویس و شمیم و در آخر پدر. 


وقتی حرفی برای گفتن نیست از چی باید حرف بزنم؟  چرا هیچ کس گوش نمیده؟  چرا همه دنبال حرف زدنند؟