مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

واقعیت من

فکر نمیکنم در طول زندگی ام در شرایط روحی بدتر از این گیر کرده باشم، حتی آن زمان که محبتی رو در خودم سرکوب میکردم یا آن زمانیکه که تقلب کرده و خودمو به از ترس رسوایی سرزنش میکردم . سکوتی آزاردهنده وجودم را مثل موریانه میخوره. فکر میکنم به این سه ماه. سه ماه در اجتماع بودن!  خسته شدم از این دو راهی ، انقدر کاری که دیروز کردم به نظرم وحشتناکه که دوست داشتم به این خاطر انقدر کتک بخورم که نفسم بالا نیاد شاید از این سکوت و از این عذاب وجدان و خوره روح نجات پیدا کنم.  

دیگه حتی جمله تو دیگه چرا مادر به پیشنهاد من برای دروغ گفتنش منو ناراحت نمیکنه.. وقتی از صبح صد بار گوشی تلفن رو بر میدارم و به دروغ میگم جلسه هستند یا وقتی دیروز سیستم رو به اعتماد من راه کرد و من اجازه دادم همکارم کل مکالمات روی سیستم رو بخونه حتی فیش حقوقی شو باز کنه و با هم ببینیم! انقدر دورویی وحشتناک با برچسب متدین!! من رو داغون میکنه. کتابی که مدیر به من هدیه داده و میگن بی منظور به کسی کتاب هدیه نمیده و میخواد با کتاب طرف رو متنبه کنه! بعد موضوع کتاب درباره زنی با عقاید مذهبی و دارای دو فرزند و همسره که درگیر عشق جوانی میشه و من بیشتر سکوت میکنم.  

وفتی صبح بلند میشم و میبینم یکیشون خونه نیومده و دوست دختر اون یکی توی اتاقشه و قبل از اینکه من بیدار بشم یکیشون میره توی اونیکی اتاق میخوابه که مثلا ما شب با هم نبودیم! و من باید سکوت کنم و نگم و نبینم .  

 

از سی روز ماه 15 روز در حال خواندن دعا و نماز و 15 روز دیگه مبارزه با افکار شهوانی که منو تو خودش غرق میکنه .. نمیتونم چیزایی رو که به ارث بردم رو سرکوب کنم.. اصلا چرا باید سرکوب بشه؟؟ چرا هنوز تکلیفم مشخص نیست؟

همش فکر میکنم چرا به من میگن مذهبی ام؟ من در رودربایستی مذهبی بودم . من خودم رو از لذت هایی محروم کردم که الان دلیلشو نمیدونم. الان میفهمم که من فقط شخصیت درونگرام که برای من مذهب بهترین پوشش بوده برای این شخصیت .. من به ظاهرم اهمیت نمیدم چون دورنگرام نه اینکه خداوند گفته زینت های خود را بپوشانید! من توی جمع راحت نیستم چون انرژی مو از خودم میگیرم و درونگرام نه اینکه صحبت و شوخی با نامحرمها از طرف خداوند ممنوع شده 

من اعتراف میکنم بعد 27 سال زندگی خودم رو گول میزم من به هیچ چیز و هیچ عقیده ای معتقد نیستم.   

 

من خستم ، ناامیدم من با خودم مشکل دارم، من نمیدونم چی کاره ام! انقدر ناامید که دوست دارم چاقو بزارم روی رگم و بکشم و از خودم خلاص بشم! 

همین.