مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

سراب

فکر کنم قبلا هم قبلا هم کسی بهم گفته بود که روزی در این نقطه می ایستم

به نظرم زندگیم یه بازی مسخره است.. حس کسی رو دارم که از بالای ساختمون 5 طبقه پرت شده پایین هنوز به زمین نرسیده و نمیدونه وقتی رسید چه اتفاقی می افته؟ میمیره؟ ناقص میشه؟ نجات پیدا میکنه؟ چه درد و رنجی رو تحمل میکنه؟

شاید یکی از دلایلشم وجود شخصی به نام نگین باشه که هر روز خدا بهت یاد آوری میکنه که بدبخت ترین موجود عالمی..


هر روز صبح که از خواب بیدار میشم اولین کارم شمردن روزهاست که کی جمعه میشه و جمعه هم که میرسه تکراری ترین روز عالمه


سخت ترین ضربه ها رو از ساده ترین حرف ها میخورم.. مثل همین دوشنبه که اقای مدیر وقتی مگسی رو توی اتاق دید گفت کتاب معارف دوران تحصیل خوب بود تا باهاش مگسو می کشتیم.. همه خندیدن حتی من . یک جمله ساده و مسخره. با خودم فکر کردم اگه توی اردیبشهت ماه کسی این حرف رو میزد کمترین عکس العملم این بود که حداقل نمیخندیدم

منی که پارسال این موقع ها به دنبال دروس حزوی بودم و دانلود کردن سخنرانی تا موقع خواب گوش بدم .. منی که موقع اذان دلم پر میکشید برای رفتن به مسجد ..

منی که عشقم شده بود کتاب های دینی .. منی که صدای دعا موهای تنم رو سیخ میکرد تصویر جمکران و قم مشهد اشک رو توی چشمام جمع میکرد چی شد که یهو شدم این؟؟

چی شد واقعا؟


شدم یه موجود خنثی ...


مامان گفت با این دو تا نرو بیرون ، ولی من خستم .. انقدر خسته که دیگه برام حرفای مامان هم مهم نیست. میرم...

دیگه توی نوشیدن داره زیادی روی میکنه .اینو از خنده هاش و چرت و پرتایی که میگه فهمیدم بوی الکل کل ماشین رو پر کرده. میگه به تو نمیدم آخه نماز میخونی... نمــــــــــــــــاز.. یادم نمیاد آخرین باری که خوندم کی بود، یه آدم مست با تمام عقل پریدش به من میگه نماز...

تظاهر به دین رو کی از دست میدم؟


از کار ... چی باید بگم؟ با خودم میگم من که قبلش طبق همون چیزی که توی مفاتیح بود عمل کردم همه چی رو سپردم به خودش که اگه خوب نیست مثل صد تا کار قبلی که خوب نبوده نشده نشه. یادمه بار اول که زنگ زدن گفتم نمیرم بعد طبق حوادث روزگار دوباره زنگ زدن .. رفتم و همه چی جور شد.. الکی ... یه کار یکنواخت و بیخود که یه دیپلم هم میتونه انجامش بده من فوق لیسانس که این همه عمرمو تلف درس خوندن کردم باید انجام بدم با حداقل حقوق .. بعد بهم بگن خوشحال باش که کار داری خیلی های بیکارن و من نمیدونم به خاطر این کار لعنتی که همه چیمو ازم گرفته باید خداروشکر کنم که کار دارم یا نه؟ یادمه وقتی داشتم فرم استخدام رو پر میکردم توی طبقه سوم .. واحد10 .. به دور برم نگاه میکردم که یعنی میشه من مثلا یه کار ساده ای اینجا داشته باشم؟ حالا تقریبا 6 ماه گذشته و واحد ما دیروز به واحد 10 منتقل شد درست همونجایی که من نشسته بودم و آرزو میکردم... 


منتظرم که خودم خودمو نجات بدم اما نمیدونم چرا دیگه مثل گذشته توان نجات دادن خودمم ندارم. صد بار خواستم برگردم اما نشد


سیگار ... الان فقط دلم یه سیگار میخواد

نظرات 2 + ارسال نظر
گیل پیشی پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:22 ق.ظ

سلام مرموز جان. خوبی؟
فکر کردم که دیگه رفتی. چند روزه همش میخوام کامنت بذارم، نت نداشتم با موبایلم کامنت نتونستم بذارم.
مرموز جان، شما خوب هستی و خوب هم خواهی ماند. فقط زیاد رو افکارت حساس شدی.

سلام عزیزم
میخواستم برم اما فکر کردم اگه اینجا نباشه که میترکم از حرف...

بمب پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:11 ب.ظ

کاش می شد با هم صحبت کنیم. مثلا توی یکی از همین جمعه های تکراری.
چقدر من آدم واقع گرایی نیستم اما

واقع گرا... چه کلمه خوبی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد