مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

+

+دیروز چند تا حرکت عقرب و چند تا پرش داشتم با پام..  و دیشب از درد خوابم نمیبرد 


+اینجا که الان هستم فکر میکنم جای خوبی نیست ولی دیگه انقدر رفتم و اومدم خسته شدم.  جنگیدن با خودم و محیط بدون هیچ مشوقی،  انگیزه ای و نشونه ای کار مسخره ای میاد.  چرا باید به خودم سخت بگیرم..  دلیلی نداره.  منم مثل اطرافیان.  


میمونه یه عذاب وجدان لعنتی..  اونم بعد یه مدت از بین میره. 



+دلم میخواد بدوام..  از نشستن و خوابیدن خستم. 


+ دو سال پیش این موقع رو خیلی خوب یادمه..  آخرین روزای مرگ رو..  امتحان اصول رو...  طلوع خورشید از اون پنجره زیبای دوست داشتنی. 


+ مامان و بابا رفتن خونه مادر پدر..  قبلشم رفتن بهشت زهرا چون سال بابابزرگ بود.  مادر پدر لطف کردن یکبارم حال منو نپرسیدن البته عمه جان از طرف ایشون برای مادرم نقل کردن که فرمودن { این دختره}  انگار حالش بده که باباش نیومده به من سر بزنه..  


هفته پیش بابا زنگ زده بود به مادرش بعد داشت به زور گوشی رو میداد دستم..  منم نگرفتم و با عصا لنگان لنگان فرار کردم..  بابا ناراحت شد ولی استثناً برام مهم نیست .  



نظرات 1 + ارسال نظر
سحر خانم جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:08 ب.ظ http://fars.fr.cr/

سلامی به شیرینی دلتون خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
خیلی دوست دارم پیش منم بیاین مرسی از لطفتون
96518

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد