مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

گریه خوب

وای امروز... ساعت دو با چشمانی گریان از شرکت اومدم بیرون، گریه بدون دلیل، واقعا بدون دلیل، نمیدونم این همه اشک از کجا میومد هرکاری میکردم نمیتونستم جلوشو بگیرم.. هی با خودم فکر می کردم حتما افسرده شدم! شایدم اینطور باشه،

از شرکت که اومدم بیرون رفتم امامزاده نزدیک شرکت، اولین بارم بود میرفتم، با اون چیزی که تو ذهنم بوود خیلی تفاوت داشت. انقدر حالم بد بود که بدون چادر رفتم تو.. یهو دیدم یکی صدام میزنه خانوووم چادر!!

یه خورده هم تو امامزاده نشستم تا بلکه آروم شم بتونم برگردم خونه..

تو مترو همه نگام میکردن


ولی الان حالم خوبه، واقعا الان علت اون همه اشک و گریه رو متوجه نمیشم، انگار خالی شده باشم، خیلی آروم شدم. نمیدونم شاید نیاز باشه آدم هر چندوقت یکبار اینطوری گریه کنه.. الان که فکر میکنم من هر چند وقت یکبار توی سال اینطوری میشم! و بعدش مثل همین الان احساس بهتری دارم.

بلاخره گریه گردن هم مثل خندیدن لازمه، انقدر سعی در مخفی کردن گریه دارم که وقتی میاد دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم


بعد از این همه گریه چشمام ورم کرده شده اندازه یه گردو! برم یه خورده با چایی بشورمش .. شانس آوردم کسی خونه نیست و گرنه باید سه ساعت سوال جواب پس می دادم البته که الانم اگه کسی منو ببینه میفهمه کلی گریه کردم انقدر که چشمام تابلوست.

نظرات 1 + ارسال نظر
گیل پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 10:49 ق.ظ

به نظرم انقدر گریه ها رو نگه میداریم تو دلمون، که تلنبار میشن. ما بعد از مدتی یادمون میره برا چی دلمون ناراحت بوده ولی دلمون انگار تک تک اون لحظات ناراحت کننده رو یادش بوده و به یکباره اشک جاری میشه.

احسنت.

باید همون موقع پرونده یه ناراحتی رو بست نباید بزاریم بمونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد