مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

۱۳ به در و اضافات سخن

امروز سیزده به در است و ما در خانه ایم. مامان هم آش درست کرده برامون و سکنجبین. حیف صد حیف که من از خوردن کاهو منع شدم ولی فکر نمیکنم دو سه تا برگشو خوردن مشکلی ایجاد کنه . نم نم بارونم داره میاد و طبیعت زیباییهاشو داره به رخ میکشه.

از فردا هم زندگی به روال عادی بر میگرده  و اما روز پدر و تولد برادر کوچکتر.. واقعا نمیدونم چی باید بخرم؟؟ 


در ادامه پست قبل هم بگم که یه روز اون یکی عمه  و شوهرش اومدن خونه ما ناهار.. صحبت یه کدورت تو فامیل شد و همه شروع کردن به حرف زدن منم ساکت بودم و اگه مخاطب قرار میگرفتم با سر حرکتی میکردم که یعنی اکی حق با شماست.. یه نفر حرفی رو خبر برده بود و عمه اعتقاد داشت اون کار اشتباهی نکرده... منم همینجوری بدون قصدی، یهو برگشتم به عمه گفتم مگه این نمیشه سخن چینی؟؟ 

بحث بالا گرفتو و همه حرفاشونو زدن و خدا رو شکر ختم به خیر شد ولی شوهر عمه در آخرین جملش خطاب به من گفت مرضیه خانووم هر کسی یکی دیگه رو به گناهی متهم میکنه خودش تا گردن غرق توی اون گناه. . منم یه لحظه یه تکونی خوردم.. حرفشونو تایید کردم ولی برام جالب بود.. خوب این شوهر عمه من، آزاده هستند و خیلی متدین و مهربونن.. منم خیلی دوسشون دارم. تا حالا هم ندیدم به من نگاه کنن و یا اینکه اسم منو صدا کنن. خیلی خیلی تو ذهنم موند حرکتشون. خدا شاهده اصلا ناراحت نشدم و این مورد رو تذکری برای خودم میدونم.

مورد بعدی هم اینکه رفته بودیم خونه همون عمم که توی پست قبل نوشته بودم .. آخرش من از شوهر عمه خواستم کتابی بهم معرفی کنه که یهو بابا گفت من واقعا متاسفم که مرضیه از این کتابا میخونه و بحثی بین شوهرعمم و بابا پیش اومد و توی این فاصله عمم منو برد و دو تا کتاب بهم داد و دوباره منو بغل کرد و گفت خیلی دوست دارم !!! بعد دوباره برگشتیم پیش بابا اینا و صحبتشون تموم شده بود که مامان برگشت گفت مرضیه خیلی دوست داشت بره حوزه اما اینا مسخرش کردن نذاشتن.. با اینکه من خیلی وقته دیگه اصلا توی این حال و هواها نیستم اما چشمام پر از اشک شد و احساسم اینه که عمه و مامان فهمیدن..

معضلی شده برام این موضوع.. جدیدا سریعا اشک تو چشمام جمع میشه و گریم میگیره نمیدونم باید جی کار کنم .. قبلا خود دار تر بودم. 

دیروزم خونه عمو ها و عمه کوچیکه رفتیم که خیلی خوش گذشت .. توی این عید سعی کردم بیشتر صحبت کنم با آدمها و انقدر ساکت یه گوشه نشینم و اعتراف میکنم تجربه خیلی دلپذیری بود.



نظرات 2 + ارسال نظر
گیل یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 12:48 ب.ظ

نوش جان.
پست دل نشینی بود. احساساتش رو درک کردم چون خیلی شبیه خودم بود.

جای شما بسیار خالی.
مرسی عزیزم

گیل دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 11:43 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد