مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

خودم باورم نمیشه! 

وقتی دیشب نوشتم من باید حالم خوب بشه خودمم سر سوزنی به چیزی که می نوشتم اعتقاد نداشتم!


ولی الان حالم خوبه اون حس غم که خرخره ام رو گرفته بود دست از سرم برداشته

البته تا امروز ظهرم داغون بودم! هی که میگذشت ثانیه به ثانیه کارای عقب مونده و جدید رو سرم تلمبار میشد، استرس گرفته بودم عصبی بودم و حرف زدن ادما میرفت رو مخم، پشت میز همش به خودم میگفتم کاش میشد برم خونه پیش مامان :( 

و طبق معمول قیافم آویزون شد...

سر ناهار هم همین شکلی بودم تا سرپرست رسید، غذا از بیرون سفارش داده بود و دیرتر از بقیه اومد ناهار.. یه نگاهی به من کرد گفت چرا قیافت اینطوریه...گفتم چطوریه؟ خوبم.. بعد لبخند زدم گفتم خوبه اینطوری؟ گفت ای بهتر شد.. بعد انگار یه چیزی تو مغزم تکون خورد! یکی از بچه ها همون موقع پرسید مسافرت چطور بود؟ منم شروع کردم به تعریف کردن از هوا از خودم از عروس جان که اولین مسافرتی بود که میرفتم باهاش و از سختی های سفر به خاطر بارداری عروس جان و .. کم کم حالم عوض شد 

دیگه سعی کردم فقط برم توی کارم و به هیچی فکر نکنم..

الانم حالم خوبه! 

دقیقا این شکلی :)


الان تنها چیزی که میتونه دوباره بهمم بریزه اینه که خبری از دوماد استرالیایی بشه! :/


فردا میخوایم بریم تئاتر با سرپرست :)


خدا کنه حالم خووب بمونه .

نظرات 1 + ارسال نظر
گیل سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 12:59 ق.ظ

ان‌شاالله همیشه شاد باشی مرموزجان.

مرسی گیل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد