مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

دل‌شوره

دلم شور میزنه. از ظهر اینطوری شدم.

نمیدونم به خاطر تماس مامانه که گفت میتونی عزیز رو ببری خونشون شب؟ و این دلشوره به خاطر ترس از رانندگی تو کوچه پس کوچه های باریک محله عزیزایناست..

یا به خاطر خواب بدی که دیشب دیدم

و یا به خاطر دلتنگی رفتن عزیز به خونشون .. 

هر چی هست بدطوری کرختم کرده..


این دو روز سرپرست تنها بود و من از فرصت نبود بابا اسنفاده کردم و رفتم پیشش و شبم پیشش موندم. صبح وقتی بیدار شدم اون هنوز خواب بود ... به چهرش نگاه کردم چقدر آروم و معصوم به نظر میرسید. دیروز وقتی داشت صندوق عقب ماشینشو تمیز می‌کرد کنارش بودم. چند دست کلاه و دست کش بافتنی مشکی تو صندوق عقبش بود. ازش پرسیدم اینا چیه؟ گفت اینارو گذاشتم برای کسایی که اگه تو خیابونن و سردشونه بهشون بدم.  غبطه خوردم به مهربونیش.


بهم گفت سه شنبه اون دوستمون دوباره تئاتر گرفته، نگرانی‌هامو از این رابطه بهش گفتم. گفت میدونه ولی چاره‌ای نداره... گفتم بهش من خیلی بدبینم همیشه ولی خوب احتیاط شرط عقله. 


یه عااالمه کار دارم و دوشنبه و سه شنبه هم میرم تئاتر... چه هفته‌ای بشه این هفته.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد