ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
همیشه در مورد اولیش رویاپردازی میکردم! همیشه همیشه فکر میکردم اولیش باید خیییلی خاص و خیلی زیبا و باشکوه باشه. خودمو تصور میکردم تو اون لحظه و ساعتها تو خیالات لذت بخشش غرق میشدم!
تا اینکه اتفاق افتاد، اولین ابراز علاقه! انگار یکی با پتک کاخ رویاهامو ویران کرد! باورم نمیشد، انقدر افتضاح باشه! چند ثانیه به پیامی که برام فرستاده بود خیره شدم.. چطور تونسته بود گند بزنه به اون همه رویای شیرین!
باید در رفتارم و حرفای گذشتم باهاش سرچ میکردم! آها یافتم.. اون روز سر ناهار! وقتی همه داشتن به خاطر چاقیش ملالتش میکردن من با اون خونسردی همیشگی خودم تو چشماش نگاه کرده بودم و گفته بودم ولی به نظر من شکم بزرگ برای مرد اونقدرا هم بد نیست... همین، در یکسال گذشته تنها جمله ای که بهش گفته بودم همین بود...
دوباره پیامشو خوندم .. گفتم حتما دارم اشتباه میکنم، دوباره خوندم! من رو "جان" خطاب کرده بود و اعتراف به علاقهمندیش... همین قدر مسخره! چه تناسبی با هم داشتیم.. هیچی.. هیچ علاقه مشترک، هیچ حرف مشترک، هیچ اخلاق مشترک! فقط یک شکم بزرگ :)
کاش هیچ وقت اتفاق نمی افتاد. کاش حقیقت زندگی تنها رویای شیرینمو ازم نمیگرفت.
کاش هیچ وقت دوست داشته نمیشدم.