مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

دلم یه کتاب خوب میخواد!

سلام

1.همه چیز آروومه، جز یه لقمه خواب ما که شده یه دیــــــــــــــــــــس.

2.دلم میخواد یه کتاب خوب بخونم، تا یک زمانی خیلی کتاب میخوندم، نمیدونم چی شد که خوندن کتاب من قطع شد، کم نشدا کلا قطع شد.. شاید به خاطر درس و کنکور و... الان نمیدونم چه کتابی باید بخونم؟!!! انقدر تو زندگی یهو پیچیدم و تغییر مسیر دادم که علائقم یادم رفته. چند وقتیه تصمیم گرفتم کتاب " گفتارهایی در اخلاق اسلامی" شهید مطهری رو بخونم اما چون کتابشو ندارم و توی موبایلم برنامشو دارم خیلی سختم میاد خوندنش. خوندن با کتاب واقعی لذتی داره که اصلا قابل قیاس با کتاب مجازی نیست. دومین دلم میخواد این هفتم اینه که خیلی خیـــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم میرفتم کلاس خط، هر جوری فکر میکنم نمیشه تا میام خونه ساعت 6 بعداز ظهره ، باید بگردم ببینم کلاسی هست بعد این ساعت که بعید میدونم

3.بودن توی این گروه تلگرام آزارم میده ، آخه یه چیزایی میزارن که واقعا تاسف برانگیزه.. هر عکسی رو میزارن، هر مطلبی رو .. اعتراضم کنی بدشون میاد از یه طرفم دیگه خیلی احساس تنهایی میکنم اگه بیام از گروه بیرون ... بعضی وقتا فکر میکنم کار خوب رو  دوستم کرد که کلا دور این برنامه ها رو خط کشید.

4. از وقتی اینجا گفتم که کسی یادی از من نمیکنه، دوستای قدیمیم دونه دونه دارن سراغمو میگیرن.. حس خوبیه .  امروز یکی از دوستامم زنگ زد بهم و کلی خندیدیم

5.سر کار دو تا موضوع هست که نمیدونم چطوری باید باهاش کنار بیام.. اول اینکه خیلی دورویی میبینم! دومم اینه که اخلاقمون زیاد باهم مچ نیست، من اهل گشت و گذار و ولخرجی و چشم و هم چشمی و صحبت کردن درباره آخرین آرایش و مد روز ، دوست مذکر  و اینطور مسائل نیستم، نمیگم اینا بده ها!!  من اهلش نیستم ... همیشه همیشه دلم میخواست توی محیط مذهبی کار کنم و همیشه هم همینو از خدا خواستم اما نشد. البته خواسته من شاید غیر منطقی بوده چون بلاخره هرجایی همه نوع اخلاقی هست و این خود فرد هستش که باید رو اصولی که بهش معتقده بایسته اما نمیشه منکر تاثیرگذاری محیط هم شد.. امیدوارم عوض نشم! توی محیط کاری خوب مذکر جماعت کم نیست، شوخی کردناشون با دخترا اصلا برام جالب نیست ... گاهی میترسم، چی دارم به دست میارم و چی رو دارم از دست میدم؟؟  این سوال این روزهای منه .. گاهی کاملا دلسردم میکنه.


*** الان هر کی اینجا رو بخونه شاید فکر کنه من چقدر مذهبی و سنتی ام! برای یادآوری عرض کنم که این خداست که از دل آدمها خبر داره و امان از افتادن پرده ها. یکی چند روز پیش بهم گفت راهبه!! واقعا اینطوری به نظر میرسه؟؟ من خودم اصلا همچین حسی ندارم.

یه روز خوب

سلام

گفتم سنت شکنی کنم و امروز که حال و احوالم حسابی کوک بود رو بنویسم

خوب احوال خوش ما از دیشب شروع شد با تماس یکی از فامیلهای نسبتا دور و رابطا نزدیک .. کلی با هم صحبت کردیم و خندیدیم ... بهم گفت روحیه ام و طرز صحبت کردنم خیلی خوب شده ببینید قبلا چه بودم من!!

امروز صبح هم با پدر و مادر عزیزم رفتیم مانتو خریدیم و شلوار و از این کفش گل گلیا که ملت میپوشن. انقده بدم میاد تو مانتو فروشی یا هر لباس فروشی دیگه ای این فروشنده ها میفتن دنبالت!! امروزم وقتی رفتیم توی مانتو فروشی ، فروشنده برگشت به من گفت آبجی جانم! یهو رگ غیرت پدر عزیزم بیرون زد به من اشاره کرد مانتو رو بزار سر جاش .. بعدشم شروع کرد بحث کردن با آقاهه اصلا فکر نمیکردم بابا انقدر حساس باشه

بعدشم رفتیم فرحزاد، زنگ زدیم بقیه خانواده هم به ما ملحق بشن اما طبق معمول داداش کوچیکه نیومد اما داداش بزرگه اومد .. خوش گذشت جاتون خالی

نکته جالبش قلیون کشیدن من بود ، خوب بابا اصلا دوست نداره من قلیون بکشم اما داداش بزرگه گفت باید بکشی وگرنه دیگه باهات نمیام بیرون ، بابا هم هیچی نگفت .. اولش کلی سرفه و این حرفا ولی بعدش دیگه هم خجالتم ریخت هم حرفه ای شدم ( کلا آب نمیبینم و گرنه شناگر ماهریم بــــــــــــــــــــــــــــــــله )

خلاف انتظارم نه سردرد گرفتم نه فشارم افتاد اما در کل کشیدن قلیون رو توصیه نمیکنم! 


+ مقاله رو اصلاح کردم فرستادم براش، من مهربون تر از این حرفام که کار بد رو با کار بد جبران کنم [آیکون خود تحویل گیری]

پشت زین، زین به پشت

یادمه پارسال همین موقع ها در به در دنبال اساتید بودم تا اشکالاتمو رفع کنم شکر خدا نه گوشیشونو جواب میدادن نه جواب ایمیل میدادن و هی منو پاس میدادن این ور اون ور!  مستنداتشم توی همین وبلاگ موجوده


حالا اساتید گرام دنبال بنده هستند برای مقاله ..  چی میگن این موقع ها؟  گهی پشت زین،  گهی زین به پشت!  بله اینجوریاست. 



چپ

از سرکار اومدم و اول این کاری که کردم مانتو و مقنعه مو شستم بعدشم نوبت خودم بود حالا هم با یه بستنی نونی نشستم رو تختم و دارم اینجا مینویسم. 


احساس سبکی و حال بهتری دارم.  دوست داشتم اون بغضم حداقل تو یه مکان زیارتی شکسته بشه،  اوج آرزوم حرم امام رضا بود که به حداقلشم نرسیدم.  عیب نداره مهم اینه که حالم خوبه. 


دیروز کلی گشتم تا تونستم مطب دکتری که چشمامو عمل کرده بود پیدا کنم،  رفته نیاوران...  یعنی خیلی خیلی دور..  ولی خوب چاره ای نیست باید برم.  آخرین باری که رفتم اواسط دوران کارشناسی بود. 

همیشه قبل از اینکه برم مطبش به این فکر میکنم اگه پیشنهاد عمل مجدد یا تزریق سم برای فلج کردن عضله رو بده چه تصمیمی میگیرم؟  از اون تصمیمای سخته...  از اونا که انقدر باید آمادگی روحی داشته باشی که اگه نتیجه بد شد بتونی بپذیری. 

همیشه به این فکر میکنم اون موقع توی سیزده سالگی چقدر شرایطم بد بوده که با تمام وجود عمل رو پذیرفتم و حتی یک لحظه به اینکه نتیجه چی میشه فکر نکردم ولی الان فرق میکنه وضعیتم اونقدا هم بد نیست...  بهتره بزارم وقتی دکتر پیشنهاد داد بهش فکر کنم..  دکترمم مثل خودم پیر شده دیگه حتما کمتر ریسک میکنه. 


امروز همکارم داشت درباره چپ بودن چشم یکی از نماینده های شهرها صحبت میکرد..  دیگه خیلی وقته که ناراحت نمیشم،  میدونم اگه میدونست منم قبلا به صورت آشکار و الان خدا رو شکر به صورت مخفی این مشکل رو دارم،  جلوی من دربارش حرف نمیزد..  ولی حرفش منطقی بود،میگفت نمیدونم به کدوم چشمش باید نگاه کنم.   ارتباط چشمی توی افراد مبتلا به انحراف خیلی سخته..  عادتی که هنوزم برای من مونده اینه که وقتی با یکی حرف میزنم همش سرم پایینه و نمیتونم ارتباط چشمی برقرار کنم. 


بستنیم آب شد..  برم بخورمش

اشکهایی برای دل خودم

دیشب اشکام بند نمیومد..  مثل سدی که شکسته بشه مثل سیل امامزاده داوود..  نتونستم خوب بخوابم سردرد و چشم درد و یک بارم ساق پام تو خواب گرفت که دردش وحشتناک بود تا الانم ول نکرده..  پنج بود دیگه کامل بیدار شدم،  احساس کردم چشمام باز نمیشه رفتم جلوی آینه...  دو پلکام انقدر ورم کرده بود که به هم رسیده بود..  قیافم خیلی بد شده بود.. 

اومدم برم دستشویی که آبی به دست و روم بزنم هر کاری کردم در باز نشد..  خیلی تلاش کردم اما نشد مجبور شدم در بزنم..  برادر از خواب بیدار شد و کلید درو از زیر در براش فرستادم اونم درو باز کرد قبلش سریع موهامو ریختم تو صورتم تا چشمامو نبینه...  ندید و کلی غر زد که از خواب بیدارش کردم. 

کلی توی ذهنم بهانه درست کردم برای ورم چشمام تا اگه کسی پرسید بگم

اما

اما هیچ کس نپرسید،  برای کسی مهم نبود...  جالب اینجاست که حتی خانواده خودم متوجه نشدن..  حتی مسبب هم نفهمید من انقدر گریه کردم..  


عصر ساعت پنج و نیم رسیدم دم در خونه..  حوصله تو رفتن نداشتم..  جایی هم برای رفتن نداشتم..  چند دقیقه ای گیج تو خیابون ایستادم و تصمیم گرفتم برم کتابفروشی نزدیک خونمون،  گفتم شاید دیدن کتابا حالمو بهتر کنه...  یه کتاب فروشی بزرگ پر از کتاب..  نیم ساعتی اون تو بودم و چند دقیقه ای وقتمو با خرید خودکار تلف کردم..  اومدم بیرون...  حالا باید کجا میرفتم؟ 


یهو یاد منشی های کلاس زبانی افتادم که پارسال میرفتم..  گفتم میرم پیششون اگه شناختن که شناختن اگه نه که برمیگردم.. 

فقط یکیشون بود سریع شناختم و کلی با هم حرف زدیم وفتی برگشتم خونه ساعت هفت بود..  


بازم کسی متوجه دو ساعت تاخیر من نشد.



% دیروز دوستم که قبلا تعریف کردم که همسر یک روحانی شده پیامک داد و احوالمو پرسید..  گفت برای ماه رمضان رفته بودن یک روستا برای تبلیغ..  برام آرزو کرد شوهری نصیبم بشه که قدم به قدم منو به خدا نزدیک کنه...  به دلم نچسبید.. 

%% اون گروه که ازش اومده بودم بیرون دوباره عضوم کردن!  واقعا یه مشت چرندیات تو این گروهها فرستاده میشه


%%%  بعد ماه رمضان جایی از بدنم نمونده که درد نگرفته باشه..  حالا حرف روحانی مسجدو کاملا درک میکنم که میگفت بعد ماه رمضان فرق اونایی که روزه گرفتن و نگرفتن مشخص میشه.. 

و الان مشخص شده من همش مریض اونا سالم!  این بود فرقش