مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

نقطه سر خط

فکر کنم این اولین بار باشه که توی ساعات اداری دارم پست میزارم!  اونم با اینترنت مفت شرکت.. اوه اوه حق الناس! 

خوب اگه دو سال پیش بود برام مهم بود اما الان نه.

دیگه کم کم میخوام دستامو به حالت تسلیم ببرم بالا. حالم نمیخواد خوب بشه دیگه مگه زوره؟؟؟ 

از این رفت و برگشتای عین یو یو خستم.

خیلی خسته

چرا؟؟

این قضیه زندگی و فکر کردن دست از سر من برنداشته. از فکر کردن به زندگی که به جایی نرسیدم الان بیشتر به اخلاق و رفتارای خودم فکر میکنم.

یه مورد جالب در مورد خودم کشف کردم. امکان نداره، یعنی امکان نداشته من یکی رو دوست داشته باشم و اونم حس متقابلی به من داشته باشه.. و امکان نداشته، کسی من رو دوست داشته باشه و من حس متقابلی بهش داشته باشم. نمیدونم چرا؟؟  بخوام مثال بزنم بیشتر از تعداد انگشت های دو دست میشه!! آخریش هم امروز.. دخترک بیچاره که مسئول قرعه کشی بود بین اون همه آدمی که وایستاده بودن و منتظر؛ هر دفعه که میخواست اسمی رو برداره ، بلند بلند آرزو میکرد که اسم من باشه.. بارها تو مسایل مختلف ازم حمایت کرده.. بارها پیام داده، که من ، دوست خیلی خوبیم براش، یا بی هوا بغلم کرده( من شدیدا از این مورد متنفرم!!) اما من هیچ حس خاصی بهش ندارم. نمیدونم چرا؟ البته خیلیا هستند که من دوست دارم ، دوست باشیم با هم، اما اونا من رو قبول نمی کنند.. این یکی از مهم ترین علت های تنهایی منه.


واقعا چرا اینطوره؟؟

کش زرد

توی سرویس نشستم.. ته ته کنار پنجره. کش زرد رنگ به دستمه. حالم مثل آدم خوابیه که تازه بیدار شده و شاید هم مثل معتادی که تازه قبول کرده که معتاده. 

امروز ظهر در حین کار کردن یهو به خودم اومدم دیدم همکارام دو گروه شدن و دارن حرف میزنن و میخندن و من تک و تنها در حال کار کردنم.. تلخندی روی لبهام نشست که تا الانم هست..

فکر نمیکردم یه کش زرد ساده همچین قدرتی داشته باشه. 

دیگه دلم نمیخواد به چیزی فکر کنم .. 


مسکن با دوز پایین

دیشب نشستم برای خودم یه سری هدف های کوچولو کوچولو نوشتم که زود بهش برسم و حالم خوب بشه. 

دوباره کش بستم به دستم که هر موقع دوباره ذهنم قصد داستان سرایی داشت کشو بکشم تا درد لحظه ای منو به خودم بیاره.

میدونم مسکن های موقتی اند اما از هیچی خیلی بهتره.

ما جنو تو بسم الله!

۲۸ سال از خدا عمر گرفتم هنوز نتونستم این قضیه رو درک کنم! چرا وقتی بیشتر تمام تمرکز و انرژیم روی یک موضوعیه و یا اصلا دنبال یک قضیه ای هستم اون اصلا اتفاق نمی افته بعد اگه نخوام هر صدم ثانیه اتفاق میفته... مثلا کاری با کسی داشته باشم و بخوام ببینمش، یارو از کره زمین محو میشه حالا اگه نخوام ببینمش... دیگه اون موقعست  که همش جلوی چشممه! این همه کتاب مینویسن در مورد تلقین و ناخوداگاه و این چیزا، پس چرا رو من اثر نداره؟؟؟

کتاب قدرت فکر مورفی رو میخوندم. نوشته بود شب به ضمیرناخودآگاه خودتون بسپارین صبح بیدارتون میکنه.. منم مو به مو انجام دادم فقط نمیدونم چرا صبح خواب موندم.

====

پ۱. امروز ششمین روزیه که سردرد دارم.