مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

و زمان شتابان میگذرد

این هفته، هفته آخر تیره.. چقدر سریع گذشت این ۴ ماه.. زمان خیلی زود میگذره و من حتی به خوبی تیر پارسال رو یادمه.

این بی حاصلی و مصیبت های روحی که بهش گرفتارم منو میترسونه.. این وابستگی به دنیای مجازی و این گوشی که شده تنها همدمم برام عذاب اوره. کتاب هم دیگه نمیخونم.

تصمیم های خوبی میگیرم هربار اما تو اجراشون ضعیف هستم.

ترس دیگه ای هم که دارم ترس از دست دادنه. این روزا خیلی بهش فکر میکنم و نمیتونم نادیدش بگیرم.

و اما از امروز..

امروز روزی معمولی بود، صبح ساعت ۱۱ صبحانه خوردم و بعد مشغول تمیز کردن اتاقم شدم یادم نمیاد آخرین باری که اتاقمو تمیز کردم کی بود، مامان همیشه اصطلاح جالبی در مورد اتاق من به کار میبره.. روده خرس! خیلی کار خسته کننده ای بود اما خوب نتیجه خوبی داشت... بعدم حمام.. حدود ۳ بود که ناهار خوردم جاتون خالی عجب آبگوشتی مامان بار کرده بود.. درجه یک.. عصری هم با بابا ومامان رفتیم جمعه بازار و یه مانتو چهارخونه سبز و سرمه ای خریدم شرکت بپوشم.. مامان که میگه رنگش جیغه و شرکت گیر میده بهت! حالا من میپوشم ببینم گیر میدن یا نه..

شبم زنگ زدم به زنداداش که فردا شب بریم سینما فیلم هزارپا.. به دوست جان هم گفتم بیاد که گفت نمیتونه و فردا میخواد بره لباس بخره.

بابا هم یکشنبه میره اندونزی.

همین دیگه این بود یک روز معمولی‌.

برم مقنعه ام رو اتو کنم.

فعلا

۲۲ تیر ۹۷

نماز و روزه هاتون قبول حق الهی.

حالم خوبه الحمدالله... 

دلم تنگ شده بود برای اینجا، برای نوشتن. البته حرفی نیست برای گفتن. زندگی جریان داره مثل دیروز، هفته پیش، ماه پیش، سال پیش 

تو فکرم اینه که یه ماشین بخرم! گواهینامه دارم اما اصلا تا حالا رانندگی نکردم، واقعیتش میترسم اما الان به نقطه ای از زندگیم رسیدم که نمیتونم بدون ماشین. محل کارم خیلی دوره و سخته اینطوری. دعا کنید ختم به خیر بشه این تصمیم 

معتاد

سلام. دیروز بلاخره طلسمو شکستم و رفتم از دندونام عکس OPG انداختم. خیلی گشتم تا بلاخره یه جا رو پیدا کردم آخه پنج شنبه بعدازظهر همه جا بستست. 

حسابی پیاده روی کردم و البته خیلی هم حالم بهتر شد. شابد بیشتر به خاطر بهتر شدن حالم پیاده روی کردم. گوشیم برنامه s health گفت که ۱۴۰۰۰ قدم راه رفتم! 

بعد از اینکه از برگشتم خونه دوباره با مامان و عزیز رفتیم بیرون. عزیز میخواست پیرهن بخره منم دوتا شلوار خونه ای گرفتم و برای دوست یه طرفه ام! یه شونه خریدم .. وقتی داشت موهاشو مرتب میکرد دیدم دندونه های شونش شکسته. به خاطر این میگم یه طرفه که اون کلا براش من مهم نیستم. بودن یا نبودنم. اما نمیدونم اون چرا انقدر برای من مهمه و تازه من کلی براش هدیه میخرم اما اون هیچی! دیروز تو کتاب قدرت شگرف رابینز میخوندم این احساس بد ما و اینکه احساس خوبی نداریم به خاطر ارزش و قانون هایی که برای خودمون  تعریف کردیم. مثلا توی همین مورد، من واقعا از رفتار این دوستم که منو آدم حساب نمیکنه ناراحتم اما از محبت خودم نسبت به اون لذت نمیبرم. قانونی که من دارم برای احساس خوب و لذت بردن اینه که همش مورد توجه باشم! در صورتی که باید از عشق و محبتی که خودم نسبت به دیگران دادم لذت ببرم!! خیلی سخته آخه.. رابینزم یه چیزایی میگه ها برای خودش!

بگذریم...

بعد با مامان اینا رفتیم شیر موز خوردیم و بعدش ساندویچ فلافل! 

روز خوبی بود اما من یه مدلیم، همش یه حالت استرس درونمه.. دیروز فهمیدم واقعا به این تلگرام و اینستا معتادم! به خاطر همین از جفتش در یک حرکت انتحاری اومدم بیرون.. خودمم باورم نمیشه هر چند دقیقه میام گوشیمو برمیدارم همینطوری الکی!! استرس دارم و انگار به چیزی از وجودم جدا شده. 

کلا احوال قاراش میشی دارم دیگه. 

حالا دندونپزشکی کجا برم؟؟ خودمم مثل دندونام پوسیدم!

تولد مدیر

تموم شد بلاخره مناسبت های آذر.

امروز صبح رفتیم تولد مدیر محترم. کادو کاریکاتورشون بود که تمامی پیگیری هاش با من بود. کار خوبی هم از آب درومد.

لحظه خوبشم وقتی بود که کیکشون رو آوردن و آهنگ اندی تولدت مبارک و دست و جیغ هورا حضار و خدمه فعال رستوران  و عرق شرم مدیر که احساس کردم دلش میخواد زمین دهان باز کنه و ایشون داخلش شن. 

نمیدونم چرا مدیر فکر میکنه من خیلی فرهیختم! سوالای سخت میپرسه جلو همه از من .. اون جشنواره ادبیات فلان اسمش چی بود؟؟ یا این موسیقی که داره پخش میشه از کیه؟؟ و من به سان بز نگاه میکردم فقط!! 

بعدشم اومدم کلی کیف و کفش سفارش دوستان رو خریدم که فردا باید تحویل بدم بهشون ..


نمیخوام غر غر کنم هی ولی این خستگی و کوفتگی بدن داره پدر منو در میاره.. نمیدونم چی کار کنم.. هر چی مکمل دارویی هم هست دارم میخورم اما انگار نه انگار.

پاسپورت آمد

پاسپورت اومد .. حالا که چی مثلا..