مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

درس شکستگی

سلام 

فردا جشن فارغ التحصیلیمه اما نمیتونم برم  چقدر برای این ماه برنامه ریزی کرده بودم ..  

این ماه عروسی دوستم بود که نتونستم برم، جشن شرکت بود که نتونستم برم، این هفته هم جشن فارغ التحصیلیم بعد سالگرد بابابزرگ هفته بعدم تولد داداش.. الانم فامیلامون از رشت اومدن خونه مامان بزرگم و مامانمم  رفت اونجا ولی من همچنان اینجا نشسته ام با پایی شکسته.  

 قرار بود کارمو تحویل بدم و کار جدید بهم بدن توی این ماه که نشد ، باز هم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پام عمل جراحی و پلاتین و ... نخواست البته هنوزم نمیدونم پام چه اتفاقی براش افتاده . شده عین هندونه دربسته، تا این گچو باز نکنم نمیفهمم واقعا چه بلایی سرش اومده ، خوب منم بیکار نشستم کلی توی اینترنت سرچ کردم فهمیدم که دردش مربوط میشه به تاندون آشیل .. بغل قوزک پامم درد میکنه که هنوز نفهمیدم اون برای چیه ، خیلی اون عکس رادیولوژی رو بررسی کردم به نظرم سالم میاد!!! یعنی نشکسته! خیلی وسوسه شدم که باز کنم این گچو اما همه میگن کار اشتباهیه ، خوب من که این 19 روز رو صبر کردم 11 روز دیگه روش. 

 خوب خودمونیما عوضش این ماه کلی استراحت کردم  اون آدمایی که ذهنیت خوبی بهشون نداشتم چقدر بهم محبت کردن و من خجالت زده شدم که چرا بعضی وقتا انقدر زود قضاوت میکنم 

   

عاشق تجربیات اطرافیانم در مورد شکستگی، هر کی یک توصیه ی غذایی داره : کله پاچه ، ماهیچه، پای مرغ ، ژله، آووکادو، شیر، کاچی، آناناس .. البته هنوز نتونستم بفهمم که پاچه گوسفند چه ربطی میتونه به جوش خوردن شکستگی پا داشته باشه! انقد پاچه گوسفند مامانم برای من درست کرده که حالم به هم میخوره بهش فکر میکنم! البته در مقابل پای مرغ مقاومت کردم و گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم بخورمش!   

 

این هفته یک روز درمیون رفتم سرکار، شنبه و دوشنبه رو رفتم حالا مونده چهارشنبه.. ولی هفته بعدو ان شاءالله کامل میرم  

شنبه که رفتم سرکار مدیرعامل با یک جعبه شکلات اومد ملاقاتم بعدشم معاونش اومد با دو تا کتاب!! دیروز هم یه مدیر دیگمون فهمید اومد، خدایی توی شرکت خیلی هوامو داشتن  

راننده سرویسمون منو تا دم در خونه میرسونه .  

  

یه درس خوبی که گرفتم از پای شکستم این بوده که خوبه آدم بتونه با همه آدما بجوشه و سعی کنه کسی رو ناراحت نکنه. مردن خیلی راحت تر از اون چیزیه که آدم فکرشو میکنه

خلاقیت در گچ

یه کلاس گذاشته بود شرکت برامون.  کلاس کار تیمی.  استادش میگفت یکی از تمرینای تقویت خلاقیت اینه که در مورد اشیا یا کارای مختلف بخودت بگی : چه خوب بود اگر... 

حالا من هر شب که میخوام بخوابم یه نگاه به این گچ پام میندازم و میگم چه خوب بود اگه زیپ داشت! 


شبا انقدر اینور اونور میکنم خودمو تا یه وضعیتی پیدا کنم راحت باشه بتونم بخوابم..  این سوزش و خارشش هم شبا شروع میشه..  گاهی مثل الان دلم میخواد بیخیال همه چی بشمو با قیچی و انبردست و...  بیفتم به جونش و بازش کنم.  

اصلا فکر نمیکردم انقدر مزخرف باشه! 



آها یه چیزی اون کتابا که مدیر داده بود بهم یکیش که مثبت سی سال بود یکیشم پر شکنجه!  حالم به هم خورد..  دوستی خاله خرسه که میگن همینه. 

مامانم اون کتاب مثبت سی رو دیده..  منم فهمیدم که فهمیده گفتم خودم اعتراف کنم. 

خلاصه که خیلی بد شد. 



فعلا همینا،  برم ببینم میتونم بخوابم! 

یک هفته گذشت..

چهارشنبه رفتم شرکت..  بچه ها کلی حواسشون بهم بود و کلی هوامو داشتن،  دستشویی هم رفتم دستشویی مدیران..  اندازه حموم خونه ما بود...  ولی خوب پام آویزون بود همش با اینکه یه صندلی آورده بودن من پامو بزارم روش اما انگار فایده ای نداشت


موقع برگشت هم راننده سرویس منو تا دم خونمون آورد ولی وقتی رسیدم خونه انقدر پام سنگین شده بود و ورم کرده بود که همش فکر میکردم الاناست که گچه منفجر بشه


مامانو مجبور کردم همون شکلی منو ببره دکتر فکر کن با عصا!  

دکتر هم که پامو دید گفت "هم بد گچ گرفته پاتو هم من اصلا شکستگی نمیبینم تو عکس..  احتمالا رباط پات صدمه دیده برو هفته دیگه بیا گچتو باز کنم،  ببینمش بعد دوباره گچ بگیریم!!!! ..  پاتم باید بالاتر از سطح قلبت نگه داری تا ورم نکنه. " انگار من اسکلم که همچین کاری بکنم


احساس میکنم دکترا دیگه دو زار حالیشون نیست..  همش به فکر پولن..  به قول بابام پول تو گچ گرفتنه


من همونم که اینجا کلی غرغر میکردم این چه کاریه..  حمالیه و..  حالا به خاطر از دست دادنش کلی استرس دارم. 



سلامتی که از کارم مهمتر نیست..  هست؟  فوقش میندازنم بیرون.  هفته دیگه رو هم باید خونه بمونم 



خیلی ناراحتم خیلی اول به خاطر اینکه نمیدونم پام واقعا چشه دوم هم به خاطر کارم... 


**ببخشید اگه جملاتم به هم نمیخوره حوصله ویراستاری نداشتم

ترس بیخود

دلم شور میزنه،  ضربان قلبم بالاست.  میترسم.  از چی؟ نمیدونم. 


دلم میخواد گریه کنم،   اونم زار زار. صحنه تصادف مدام تو ذهنم مرور میشه


اینکه چطوری توی شرکت برم دستشویی،  نماز،  ناهار..  پامو چی کار کنم؟  نمیشه آویزون بمونه همش.   همه رو ول کن پله ها رو بچسب!  


شرکت دوباره برای یه دسته گل بزرگ فرستاده. هر کی ندونه فکر میکنه من اونجا مدیرم!  


این روزها هم میگذره مرضیه جان. 


:-) 


در گوشی بگم یه چیزی؟  


دیگه دلم نمیخواد برم شرکت. 

غافلگیر

دیروز همه بچه های واحد بهم زنگ زدن و دلداری دادن


بعدازظهر هم پیک یه بسته آورد دم خونه.  توش دو تا کتاب و دو تا سی دی بود.  آقای مدیر فرستاده بود. 


شبم یه جعبه گل از طرف بچه های واحد. 


الان با این وضعیت نمیدونم باید چی کار کنم. 


عاشق خدام..


جایی که موتور بهم زد ده سانت با یه گلدون سیمانی بزرگ فاصله داشت.  اولین چیزی که یادمه گلدون بود..  مرگ خیلی نزدیک تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم