مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

روزه خوار

به مامانم میگم : مامان چرا من روزه میگیرم انقد توانم کم میشم بقیه به نظرم راحت تر از منن... عصبانی شد!! میگه بقیه که اون مرض رو نگرفتن ( من چند سال پیش به سختی مریض شدم ، مامان همیشه از اون بیماری با اسم مرض! یاد میکنه ) بقیه که پرکاری تیرویید نگرفتن نصف شن! بقیه که فلان نشدن بقیه که ... الان خوشحالم که مادرم کل بیماری هایی که من گرفتم و اصلا یادم نبود رو یادشه تو زندگیم انقد توجیه نشده بودم


قبلنا یه کم با حیاتر بودم ... یادمه وقتی نمیتونستم روزه بگیرم مامانم یواشکی غذامو گرم میکرد میبرد پشت بوم منم یواشکی با هزار بدبختی میرفتم میخوردم کلا روزه گرفتن خودش یه جور گرفتاری داشت نگرفتنشم یه جور . ولی امروز خیلی قشنگ و خانووم بلند شدم صبحانه درست کردم برا خودم ناهارمو خوردم در ملاعام ، فقط یه لحظه متوجه نگاه پدر شدم که اونم مهم نبود که لبخند ژکند تحویل دادم بهش


البته تقصیر من نیست همشا ! جامعه هم مقصره ... رفتم کلاس زبان می بینم کلاس قبلی شیرینی آوردن پخش می کنن ! سر کلاس خودمون دختره یه لیوان آب گرفته دستش هی میخوره ... انگار نه انگار شاید یکی روزه باشه ... خوب رو منم تاثیر میزاره دیگه



پیوست : بابا اگه میبینید یکی خوشش نمیاد در مورد یه موضوعی صحبت کنه انقد گیر ندین ... دختره ازم میپرسه چرا وقتی به چپ و راست نگاه می کنی توی چشمت کبوده !! میگم چیز خاصی نیست ... حالا هی گیر میده ، خوب عزیزم اگه بخوام توضیح بدم میگم خودم !

یه مشت حرف

 ساعت طرفای 9 شب بود که بهم پیام داد تبریک نمیگی به دوستت که عروس شده ... جا نخوردم انتظارشو داشتم ولی بد موقعی گفت بهم حالم زیاد خوب نبود گفتم مبارکه ان شاالله خوشبخت بشی ، نمیدونم کجای برخوردم بد بود که حال نکرد زیاد به هر حال به خاطر اینکه آدم حسودی به نظر  نرسم که واقعا هم نیستم دو سه روز بعدش زنگ زدم عذرخواهی کردم البته نمیدونم چرا ؟؟ البته آدم اگه تنها باشه با چنگ و دندون اون دو سه نفر کمرنگ که هنوز باقی موندن رو باید حفظ کنه دیگه ... اونم یک ساعت برام صحبت کرد ریز به ریز ... منم سعی کردم گوش بدم با دقت ، مثل همیشه انتظار نداشتم که منتظر شنیدن احوال من باشه پس فقط گوش دادم ... آخر سر هم گفت تو نزدیک ترین دوست من هستی :-/



یه مطلب خوندم تو روزنامه در مورد اینکه چه جوری باید به کسی که داغ عزیزی رو دیده دلداری داد ... خیلی دلم برا خودم سوخت ... خیـــــــــــــــــــــــــلی ، تا حالا انقدر حس ترحم نداشتم به خودم ...



نمیدونم کدوم کانال بود داشت فیلم مسافر ری رو نشون میداد ... داستان شاه عبدالعظیم حسنی ... خلیفه تصمیم گرفت قبر امام حسین رو خراب کنه ... یه عده رو فرستاد برای اینکار و اونها هم قبر امام حسین رو تخریب کردن ... همش منتظر بودم یه اتفاقی بیفته و اونا نتونن خراب کنن اونجا رو ... نمیدونم یه بلای آسمانی ... من قبلا هم این فیلم رو دیده بودم ولی نمیدونم چرا الان همچین حسی رو داشتم ... میدونی چیه ؟ چقدر سخته که یه عمر منتظر معجزه باشی بعد بفهمی ای بابا ، هیچ معجزه ای در کار نیست باید دست بزاری روی زانوهای خودت ، تلقی اشتباه داشتم از خدا و چقدر فهمیدنش درد داشت




ماه رمضون داره میاد ... خدایا من اصلا آمادگی مهمونی رو ندارم

ندارد

طفل می گرید که راه خانه را گم کرده است
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده ام
 صائب

امان !!

سخت ترین سخت ترین کار دنیا برای من هماهنگ کردن با این اساتید محترمه!! ماشاءالله یکی دو تا شغل هم ندارن که ، من الان دو روایت دارم تو این هفته با دو تا از اساتید و هم چنین هم چنین منشی های محترمشون!!


روایت اول : کلا از تلفن صحبت کردن متنفرم!! این استاد عزیز ما هم کلا به تلفن جواب نمیده بنابراین به استاد محترم ایمیل میرنم طبق عادت همیشه و منتظر جواب میمونم ، خوب همونطور که انتظارشو داشتم جواب نداد ... بعد کلی نذر و نیاز شروع میکنم به زنگ زدن که بلاخره لطف می کنن و جواب میدن ... بهش میگم فقط امضا میخوام استاد، اگه بشه بزارم برگه رو تو دفترتون بعدش بیام بگیرم شماره منشی شو میده و قطع میکنه ... زنگ میزنم به منشیش:

میگم آقای دکتر گفتن که برگه رو برای امضا بزارم دفترشون و بعدا بیام بگیرم .میگه میخوای قرار ملاقات بزاری؟ میگم نه فقط برگه رو میزارم امضا کرد میام میبرم ...میگه اسم و شماره تلفنتونم لطف می کنید؟ بهش میگم . میگه آقای دکتر این هفته وقت ندارن ، میگم من وقت ملاقات نمیخوام فقط برگه رو میزارم امضا کنن  میگه یعنی فقط امضا میخواین؟ میگم بله. میگه پس گفتید نمیخواید که آقای دکتر رو ببینید!! میگم نه ... میگه خوب اگه فقط میخوای امضا بگیری بیا ولی آقای دکتر این هفته اصلا وقت ملاقات ندارن سرشون خیلی شلوغه!!!!      



روایت دوم: بهم گفت آخر هفته بهم ایمیل بزن بهت بگم کی بیای ... جمعه ایمیل میزنم جواب میده شنبه زنگ بزن ... شنبه زنگ میزنم میگه دوشنبه زنگ بزن ، دوشنبه زنگ میزنم میگه فردا حدود ظهر بیا ولی قبلش زنگ بزن میگم میخواین با منشیتون هماهنگ کنم. میگه آره .میگم شمارشونو میدید .میگه ندارم !!!! به خودم زنگ بزن ... فرداش زنگ میزنم میگه سرجلسه ام و قطع میکنه ... با بدبختی شماره منشی شو پیدا میکنم میگه آقای دکتر ظهر بیکاره بیا ... ساعت 11:30 میرسم دفترش ... به منشی اش میگم دیر نشده که ؟؟ من خیلی تلاش کردم ولی مسیرم دوره زودتر از این نشد ، میگه نه بابا آقای دکتر از ساعت یازده به بعد بیکاره...    میرم پیش استاد ، میگه مگه نگفتم به من زنگ بزن ؟؟؟ من الان وقت ندارم باید برم


اوووووووووووووووووووووووووووف ، فقط خدا صبر بده ... این فقط دو نمونه اش بود!



من بی پول

نزدیکای تولد مامانه ، و من به شدت تنگدستم ... تازه دویست هزار تومن از بابا گرفتم برای کلاس زبان و طبق معمول دیگه روم نمیشه بگم پوول بده ، چون میدونم فعلا دستش تنگه


البته مامان که بیچاره توقعی نداره ولی خوب من هیچ وقت نتونستم براش یه چیز خوب که خودمم راضی کنه بخرم



نمیدونم چرا از بچه گیام چیزای خوب یادم نمیاد ... البت که کلا دوران کودکی خوبی نداشتم


یادمه 5-6 ساله بودم ، روز مادر بود ، ما اون موقع ها دستمون یکم خالی بود ... بابا و مامانم برای مادربزرگم ( مادر پدرم) یک لباس خریده بودن که دقیقا یادم نیست ژاکت بود یا یه چیز دیگه ... رفتیم خونه مادر بزرگم اینا ... همه بچه هاش بودن ، نوبت کادوی ما که شد ، کادو رو که باز کرد زیاد تحویل نگرفت ... خوب مهم نیست اصلا ... ولی بعد عمم کادوشو به مادربزرگم داد ، یه گردنبند بود با یک پلاک که روش نوشته بود مادر ... خیلی سنگین به نظر می رسید ، مادربزرگم که خیلی خوشش اومد ، همون موقع من به صورت مامانم نگاه کردم چشماش یک برق خاصی زد ...

همیشه وقتی یه چیزی برای مامان میخرم تو چشماش دنبال اون برقم ... که هیچ وقت ندیدم



همیشه با خودم میگم : وقتی برم سرکار ، پولامو جمع می کنم و یه دونه عین اون گردنبندو  برای مامانم میخرم


حالا یه گزینه دیگه هم به لیستم اضافه شده ...          سنگ قبر برای بابابزرگ