مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

ان شاء الله که خیر است

1- بین این همه دانشجو ، فقط باید پروپوزال من گم بشه ؟؟ ان شاء الله که خیره :))   

 

2- امروز نزدیک بود یه ماشین من رو له کنه ... فقط یک ثانیه من جلوتر بودم ... نمیدونم تقصیر من بود یا تقصیر اون ولی خدایا شکرت که الان به جای بیمارستان تو خونه ام 

 

3- همه اونایی که امروز زنگ زدم بهتون و جواب ندادید .... برید به جهنــــــــــــــــــــــــــــــــــم  

 

4- خدایا دستتو ول کردم گم شدم دوباره :-(  ، این جا خیلی تاریکه  کمکم کن

 

5-

«رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»قصص /24
«پروردگارا! هر خیر و نیکى بر من فرستى، به آن نیازمندم!»
 

 

 

تغییر

فکر می کنم شش سال زمان مناسبی برای تغییر باشه


ترم اول دانشگاه بودم و اون از شهرستان میومد ، یک دختر چادری قد بلند و بسیار سنگین ، سر کلاسایی که استاد مرد بود دیگه تو کلاسم چادرش در نمی آورد . 


یه دوست دیگه ام داشتم که همسایه امون بود مانتویی و تریپ اسپرت . 

مراسم عقد برادر دوست شهرستانی ام بود و برای خرید لباس با دوست همسایه میرن بازار ... دوست همسایه ام می گفت که با مصیبت لباس پیدا کردن و چون اکثر لباسا خیلی باز بوده مورد پسند دوست شهرستانی قرار نمی گرفته


حالا دقیقا شش سال گذشته ...

دوست شهرستانی من دیگه چادری نیست و برای نامزدی برادر کوچکش لباسی رو خریده که کاملا بازه


دوست همسایه ترم هشت به این نتیجه رسید که می خواد چادر سرش کنه و در کمال ناباوری من الان همسر یک آخوند شده


ولی من همونم !!! یه دختر مانتویی ساده و تنها دختر ابرو برنداشته دانشکده...  فکر کنم درجا زدم !  

ادامه مطلب ...

من میدونم ...

من میدونم که شهریور باید از پایان نامه ام دفاع کنم ، باید بکوب تلاش کنم چون تازه فصل دوام!!!!!!!!!!!!!


من میدونم که شهریور باید دو تا امتحان بدم حداقل پس باید از الان بخونم چون مباحث خیلی زیاده و تا حالا هم هیچی نخوندم!!!


من میدونم که زبان باید بخونم چون استاد گرامی تبحر خاصی تو ضایع کردن آدمها جلو 50 نفر آدم داره و من هیچی نخوندم!!!


من میدونم که مامان الان نیست و شب شام نداریم و من با یک قوم گشنه مواجه هستم و هم چنین کوهی از ظروف نشسته در آشپزخانه مرا صدا می کند و من هیچ فکری ندارم!!


من میدونم ...


بعد میشنم از صب ساعت 9 تا 15 بعدازظهر فیلم هندی نیگاه میکنم !!! که از اول هم معلوم بود آخرش چی میشه ، وبلاگ آپ میکنم ، تو وایبر می چرخم


همچین آدم همه چیز دونیم

گنجشک

بعداز ظهرها که میشه برای هوا خوردن به کله داغ کرده ام  یک ساعتی با مادر و پدر گرامی میرم پارک ... اونا میرن پیاده روی و من توی یکی از آلاچیق های خالی پارک میشینم و ولو میشم


پریروزم بعدازظهر ولو بودم تو آلاچیق و سرم رو روی نرده های چوبی گذاشته بودم و به شمشادها نگاه میکردم ... شمشادا پر از گنجشگ بود ... بعضی هاشون خوش رنگ و لعاب دار !! و بعضی هاشونم قهوه ای خالی بودن ، طبق آموزه های قبلی ام! که از یکی از دوستان دوران کارشناسی دانشگاه یاد گرفته بودم اون خط و خال دارا نر هستند و اون قهوه ای ها ماده ...


اون موقع ها تو راه خونه از بغل یک پارک رد میشدیم و دوستم وقتی داشت به مراسم انتخاب جفت این گنجشکها نگاه میکرد برام اینو توضیح داد ، بگذریم ... کجا بودم؟ اها همونطور که سرم رو نرده ها بود ،دستم رو دراز کردم تا یک گنجشک بشینه رو دستم ، نمیدونم چرا انقد دلم میخواست یکیشون بشینه رو دستم ... یاد یکی از خاطرات دوران دبیرستان افتادم همون موقع 


اول دبیرستان که بودم یه معلم زیست داشتیم که سخت گیر بود و کلا مورد علاقه بچه ها نبود یه اخلاقای خاصی هم داشت مثلا اگه کسی داوطلب می شد و آیت الکرسی رو بدون هیچ غلط و کسره و فتحه اضافی از حفظ می خوند نمره اضافه میگرفت و کمتر کسی هم موفق میشد چون خانم معلم حتما یه غلط ازش پیدامیکرد .... یه روز معلم ما سرتا پا لباس سبز پوشیده بود مانتو سبز و روسری سبز و سیخ ایستاده بود وسط کلاس و داشت با فریاد به ما میگفت که ساکت باشیم ، همین موقع بود که یک گنجشک از پنجره اومد تو و رو سرش نشست و معلم ما با کمال خونسردی اونو از رو سرش برداشت و از پنجره انداخت بیرون


خدا میدونه که ما چقدر خندیدیم ... و این تا همین پریروز که من توی پارک نشسته بودم یکی از بهترین خاطراتم بود که همیشه لبخند رو لبم میاورد ، اما وقتی دستم رو دراز کردم و هیچ کدوم از اون گنجشکا رو دستم نشستن با یادآوری اون خاطره دیگه نه تنها خندم نگرفت بلکه حسرتم خوردم کاش من جای اون معلم زیست می بودم ...


دلم برا اون روزا تنگ شده

شلختگی تا کجا؟؟

بابام هی از اونور داد میزنه بریـــــــــــــــــــــــــــــــم؟! حاضر شدیــــــــــــــــــــــــــــــــــد؟! 

 

ولی من همچنان به دنبال شالم میگردم!! در کمدمو باز کردم و کل لباسا رو ریختم بیرون ... شال دقیقا زیر این همه لباس از بود بگذریم که اون مانتو مشکی ام هم در این اثنا پیدا شد  . شالرو انگار از دهان گاو خارج کرده بودی !!! با خودم میگم اه این شالا چقدر زود چروک میشن!! شال رو پرت می کنم رو تخت حالا این همه لباس رو که ریختم بیرون چی کار کنم؟! خوب کاری نداره که ... خیلی قشنگ کل لباسا رو بغل میکنم و میچپونم! تو کمد .. درشم می بندم ... آخی همه چی مرتب شد  

 رومو که برمیگردونم مامانمو میبینم که با دهان باز داره منو نگاه میکنه! و البته نگاه متعجب ... نمیدونم حتما با خودش میگه این شلخته رو من زاییدم؟؟ یا اینکه وای دخترم انقد شلخته!!  

 

الان نشستم پای لپ تاپ ... میخوای ببینید در سمت راست من چه چیزی واقع شده؟؟ به عکس زیر نگاه کنید تازه این گوشه کوچکی از اتاقه که تخت توش پیدا نیست .. اون دیگه یه مصیبت دیگس ... 

 

آخه شلختگی تا کجا؟