مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

خواب

یه روز از خواب بیدار شدم و گفتم اه این خوابای چرت و پرت چیه من میبینم؟؟ 

 

الان چند روزه که هر چی خواب می بینم تبدیل به واقعیت میشه یا یه جورایی معنی داره ... خدایا من غلط کردم همون خوابای بی معنی بهتر بود  

 

دیشب یه کتاب دانلود کردم از اینترنت و یه دو سه صفحه ای شو هم خوندم دیشب خواب دیدم که دو تا کتابو دزدیدم!! حالا هر کاری هم می کنم پسشون بدم نمیشه ... آخر خوابمم دیدم که یکی از استادام بهم پیام داده که در مورد درس و این حرفاست

  

امروز صبح که بیدار شدم گفتم خوب قسمت اول خوابم شاید درست باشه ولی قسمت دومش واقعا مسخرس!! خوشحال بودم که امروز برخلاف روزای گذشته خوابم برگشته به روال سابق!!  

 

هیچی دیگه خوشحالیم زیاد دوام نداشت! چون یه ساعت بعد گوشیم زنگ خورد ... و من مثل این آدمای منجمد فقط به گوشیم نگاه میکردم از دور .. اولین بار که میتونستم حدس بزنم کیه ... برداشتم گوشیو یه خانمی بود داشت مقدمه چینی میکرد که بگه از طرف کی زنگ زده اما من که میدونستم!! گفت من از طرف استاد فلانی تماس میگرم در مورد اون موضوع درسی ...  

 

حالم از این جور حرفا به هم میخوره

میگه من امروز روزه ام! سر افطار حتما دعات می کنم

 

میگم خوش به حالت ... منم دلم میخواست روزه بگیرم اما به خاطر کمبود وزنم نمیتونم :(( 

 

میگه روزه مهم نیست مهم ذهن و فکره که شما از خیلیا از جمله من جلوتری تو عبادت!!  

 

میگم .... ذهن و فکر؟!! ... خوبه که خدا ستارالعیوبه ولی وای به روزی که نباشه 

 

==================================================== 

 

آخه چرا آدمو با این حرفا آزار میدین؟؟؟ آخه تو میدونی من ذهنو فکرم پاکه که این حرفو میزنی؟؟ من اندازه موهای سرم عبادت قضا دارم!! بعد جلوترم؟؟؟  حالم به هم میخوره از این حرفها مخصوصا مخصوصا از این جمله که تو خیلی خوبی!! اه اه  

 

به خداتعارفشم خوب نیست نمیگم آدم گمان بد داشته باشه به بقیه، ولی لازم نیست هی این حرفهارو هم تکرار کرد چون دروغگویی هم گناه بزرگیه 

 

شایدم من منافقم!!!  

===================================================== 

 بعدا نوشت:

Don't judge a book by its cover

شنبه

رفتم یونی شنبه ... به همراه یک لپ تاپ 2.5 کیلویی ... نشون به اون نشون که الان کل بدنم کوفتس انگار از زیر وردنه ردم کردن :) 

 

من همیشه فکر میکردم استاد راهنمام یکشنبه کلاس داره و به همین علت استفاده از منابع رو به روز شنبه موکول کردم که یک وقت خدای ناکرده بعد از شش ماه!!! چشمم به جمالشون روشن نشه ...  

 

در حال استفاده از تلاش بقیه دوستان بودم در کتابخانه :) که ناگه دیدم ای دل غافل شارژ لپ تاپ رو به اتمام است با کمال خونسردی و ژست روشنفکری شارژی 1 کیلویی رو از کیف کشیدم بیرون یک سرش رو به لپ تاپ وصل کردم ، سر دیگه رو به دست گرفتم تا به رابط برق کتابخونه وصل کنم که ناگهان با یک سوال فلسفی رو به رو شدم!!! 

 

چرا شارژم تهش 3 تا شاخه داره و رابط برق فقط 2 سوراخ؟؟؟ ! واقعا چرا ؟؟ بعد از اندی ثانیه نگاه عاقل اندر سفیه به رابط جرقه ای ذهنم را روشن کرد و نزدیک بود فریاد برآورم که یافتم !! اما خوب ملاحظه کردم بلاخره کتابخونس ... بله من تبدیل بیست گرمی شارژر لپ تاپ رو فراموش کرده بودم :(( . تصور این همه راه با این لپ تاپ سنگین ..  

 

ولی خوب من خونسردیمو حفظ کردم!! اول لپ تاپو خاموش کردم بعد کلیه وسایلمو جمع کردم و شروع کردم یکی یکی کلاسای دانشکده رو گشتن و بلاخره یه تبدیل پیدا کرده و اون رو پیچوندم که یعنی دزدیدم !!! چاره ای نبود .. خودم رو هم دلداری دادم که میزارم سرجاش دیگه!! که همین کارم کردم ، اما انگار خوشانسی من در اون روز ادامه داشت!!
 

وقتی داشتم برمیگشتم خونه به ذهنم رسید که برم دم در اتاق مدیر گروه و برنامه های استاد راهنمای گرامی رو نگاه کنم شاید به درد خورد ... وارد راهرو شدم ... راهرویی که اتاق مدیر گروه توش واقعه انقد باریکه که فقط دو نفر همزمان اون هم درحالیکه یکی کاملا چسبیده به دیوار میتونن همزمان رد بشن... بلاخره رسیدم ته راهرو و شروع کردم تابلو اعلانات و برنامه کلاس ها رو خوندن!! دنبال اسم استاد راهنما میگشتم که بلاخره یافتمش با چشم به صورت افقی دنبال کردم ببینم به چه روزی ختم میشه .... شنبه!!! ساعت 3 .... ناخودآگاه ساعتم رو نگاه کردم 2:45 نقس تو سینم حبس شد!! برگشتم به سمت چپ ... بله استاد راهنما داشت به سمت من می اومد !!! نفسم رو تو سینه حبس کردم خشکم زده بود ، رسید به من .. خودم رو چسبوندم به دیوار که رد بشه و تماسی حاصل نشه که اسلام به خطر بیفته :) استاد گرامی که از اول راهرو تا آخر نگاهش روی من بود گفت سلام خوبی؟ منم گفتم سلام ممنون شما خوبید؟ گفت مرسی ولی نگاهش توام با سوال بود دو زاریم افتاد که نشناخته ولی قیافم براش آشناست .... اعتماد به نفسم رو حفظ کردم و سریع از کنارش جیم و به ته راهرو حرکت کردم ... :) چه شانسی آوردم چون این استاد من یه اخلاقای خاصی داره که نگم بهتره!! و البته دکترای یکسان کردن دانشجو با خاک هم داره  

 

البته تو روز شنبه بود که فکر میکنم چند نفرو با نیش عقرب سوزوندم البته دست خودم نبود وقتی خستم نباید بهم گیر بدن  

 

و آخر اینکه این شنبه هم به خاطرات پیوست ، خدایا شنبه هفته دیگرو می بینم؟؟؟

خدا از دلت بشنوه

گفت این عکست ماله راه آهنه ... 

 

گفتم نه فرودگاس ... پارسال که رقتم مشهد 

 

گفت آها ان شاالله دوباره قسمتت بشه 

 

گفتم من دیگه دلم نمخواد برم مشهد 

 

گفت چرا  

 

 گفتم بعضی موقع ها آدم دلش میخواد بعضی موقع ها هم آدم دلش نمیخواد 

 

گفت اوهوم 

 

کاش گفته بود خدا از دلت بشنوه!! 

الحمدالله

الحمدالله الحمدالله الحمدالله الان حالم خوبه ... خدایا شکرت  

 

درسته که 2 ساعت پیش از درد از خواب بیدار شدم و چند بارم حالم به هم خورد ولی خوشبختانه الان وری گوووودم :) 

 

دیروز یه دوستی بهم تذکر داد که انقد ناله نزن !!! و من فکر کردم دیدم راست می گه ها !  

 

دیروز واقعا روز بدی بود برام ولی نمیخوام امروزم مثل دیروز باشه ، چقدر استرسو تحمل کردم دیروز ...  

 

خدایا شکرت که الان حالم خوبه ... کاش خدا میتونستم بغلت کنم !! یا ببوسمت !! میشه یعنی؟؟؟