مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

هر چیزی وقتی داره!

همین چند دقیقه پیش با جیغ جیغ داداش کوچیکه رو از اتاقم انداختم بیرون.. مامانم یه سری اسباب بازی قدیمی آورده وسط اتاق من ول کرده اینم هی میاد اونا رو شوت میکنه! قبلشم سر مامانم غر غر کردم که چرا این آشغالا رو ریختی تو اتاق من! 

والله تا اونجاییکه من یادمه تا زمانیکه بچه بودیم تمام این اسباب بازی ها رو از ترس اینکه خرابشون کنم قایم میکرد مامان خانووم حالا که سی سالمه واقعا اینا رو میخوام چی کار؟؟؟

مشکل من اینه که هر چی رو خواستم تو زندگیم، اون موقع که باید نداشتمش وقتی هم رسیدم دیگه دلم نمیخواست..

دندون

سلامی چو بوی خوش آشنایی. در همین سطور نخستین اگه بخوام از احوال جسمانی خودم بگم باید عرض کنم که دندووونم درد میکنه  وقتی به هزینه های دندونپزشکی هم فکر میکنم قلبم درد میگیره!!

چاره ای نیست اما باید هزینه کرد و به ازای تک تک کاستی هام در مسواک زدن درد کشید. 

 کسی میدونه چطوری میشه از مغزی که توش پر از حرفه خلاص شد؟ گاهی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار، انقدر احساس سنگینی و فشار توی سرم دارم که بعضی وقتا به سرم میزنه موهامو با تیغ بزنم تا سبک شه سرم.

حرفایی که نمیشه به کسی گفت نمیشه نوشت. 

یه روزی تمام فکر ذکرم رفتن سرکار بود اما هیچ وقت به بعدش فکر نکرده بودم به خاطر همین الان کم آوردم.. زمزمه هایی از تعدیل نیرو هم هست و اگه من شاملش بشم واقعا نمیدونم باید با این زندگی چه کنم چون دیگه حتی اشتیاق کار کردنم ندارم.

پیرم اما با ظاهری جوان.. 

بیخیال. بگذریم از حرفای تکراری.

مادربزرگ الان خونه ماست.. مادرم با دوندگی زیاد کارهای انحصار وراثت رو انجام داد و حالا میتونیم ماشین دایی رو بفروشیم. ماشینی که دایی خیلی دوسش داشت و با سختی خریده بودش. 

الان صاحبش مادربزرگه و بعد فروشش میتونیم قرض های این مدت نبودن دایی رو بدیم.



۲۳ دی

احساس میکنم در حال سقوطم و کسی نیست دستم رو بگیره. از ته دلم کمک میخوام اما کسی صدای سکوتم رو نمیشنوه

من این قرارو با خودم نداشتم این رویای من نبود... 

شبا از استرس خوابم نمیبره و روزها همش احساس خستگی میکنم

مجبورم بعد از سرکار حتما بخوابم تا کمبود خواب شبانم جبران شه.

فقط میدونم یه راه اشتباهی رو طی کردم که برگشتنش مثل جون دادنه.

هفته بیخود

تمام ترسم از فردایی ست که نیومده نه همین فردا همه فرداها! نکنه همه فرداهام مثل امروزم باشه.

وقتی با بقیم خیلی خوبه اما کافیه تنها بشم نمیدونم این چه دردیه که داره ذره ذره منو میخوره و هیچ کاریشم نمیشه کرد.


پ.ن. سه شنبه تولد همکاره ، چهارشنبه ظهر باید برم کاریکاتور رو تحویل بگیرم که هدیه مدیره. جمعه هم تولد مدیره... چه هفته ی مسخره ای!

رها

رها کردن برخی آدم ها هر چقدر هم سخت باشه باید انجام بشه.

شاید الان کمی سخت باشه ولی نسبت به آینده آسونتره!