مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

بلک فرایدی

امروز بلک فرایدی بود، اون مغازه آل استار فروشی هم حراج داشت.. سر ظهر رفتم ازش سه تا کیف خریدم سه تا کفش!  هیچ وقت تو زندگیم انقدر ولخرج نبودم!

بعدشم ناهار با سرپرست... و بعدشم لواسون با بچه ها.

شاید فکر کنی که خیلی خوش گذشت.. نمیدونم.. برای من حسی نداشت.

امروز یه آهنگ شنیدم مال خیلی وقت پیش بود از رضا صادقی... داشتم فراموشت میکردم اما باز دوباره دیدمت تو غم ها غوطه ور شدم چرا... خیلی بهم چسبید . 

امروز روی استوری حسام الدین نوشتم که همیشه از ترس خونده شدن نوشته هام نمینوشتم.. جواب داد!! باورم نمیشد اول.. گفت خوب از حالا بنویس! 

امروز روز خوبی نبود چون من خوب نبودم چون من نمیدونم شتابان و با سرعت زیاد دارم کدوم سمت میرم؟؟ من انقدر تغییر کردم که دیگه خودمو نمیشناسم. نمیدونم کجای زندگی ام. نمیدونم باید کجا برم؟ اصلا چرا باید برم؟

پ.ن: حسام الدین یک نویسنده است که من نوشته هاشو دنبال میکنم.


۳ آذر ۲۳:۵۸

دلگیر

 بعضی موقع ها از سر تنهایی به یکی وابسته میشی (مونث ذهنتون منحرف نشه!).. همه تلاشتو میکنی که علاقتو بهش نشون بدی اما اون با تو فقط وقتای اضافشو پر میکنه.. بعد که اعتراض میکنی ولت میکنه خیلی راحت...

الان که فکر میکنم قبلا هم توی این شرایط بودم و چقدر هم سخت گذشت بهم..

چرا اینطوری میشه؟

بر میگردم


هر دفعه مرور آن چه گذشت من رو ترغیب میکنه به نوشتن. یه احساس دلمردگی خاصی دارم و اشکهایی که بیخود سرازیر میشن. آدم باید با خودش رو راست باشه.. این یکی از نشونه های افسردگیه و من الان اقرار میکنم که افسردم.

باید خودمو از این حال بیارم بیرون.

من ادمی نیستم که بخواد تو زندگیش جا بزنه.. 


من بر میگردم

من مطمئنم که روزهای بهتری در راه هستن.. فقط باید بفهمم الان کجام. نشستن و زانوی غم به بغل گرفتن فایده ای نداره. 

من نمیخوام دیگران ساعات تفریحشون رو با من پر کنن.

لباس بیخود..

پنج شنبه تعطیل بودم. تعطیل که نه مرخصی اجباری. واحدمون رو داشتن داکت کشی میکردن و جایی برای ما نبود. من و مامان هم فرصت رو مغتنم دیدیم رفتیم خرید لباس عروسی.

یه لباس خیلی ساده گرفتم نمیدونم چرا به دلم نشسته.. خیلی سادست آخه. خورده توی ذوقم! شاید باید به عنوان خواهر داماد لباسی پر زرق و برق انتخاب میکردم. 


بعضی موقع ها حال دارمو شبا لباسامو برای فردا آماده میکنم بعضی موقع ها هم مثل الان حال ندارم . حرف زدنم هم کمی تند شده بابام میگه چرا با آدم دعوا میکنی؟ ولی من دعوا نکردم! دیگه نمیدونم چطوری باید حرف بزنم که کسی نگه چرا با آدم دعوا داری.

لاغر تر شدم انحراف چشم راستمم بیشتر. انحراف رو توی عکس دیدم. کنترل چشمم برام سخت شده. 


من فقط خستم. همین


دلشوره

ساعت نه ونیم. من الان توی پارک نزدیک خونه نشستم. شدم دختر شبگرد. این ساعتا که میشه انگار نمیتونم خونه بند شم میزنم بیرون حالا گاهی مادر هم همراهیم میکنه به بهانه پیاده روی گاهی هم نه مثل امشب.

جدیدا خوابام سبک و پر استرس شده.. اصلا هم نمیخوام به رو مبارک بیارم که یکی از قرصایی که دکتر مغز و اعصاب بهم داده قرص ضد افسردگیه. توی راهنمای قرصه نوشته بود در هفته اول استفاده از دارو مراقب باشید بیمار خودکشی نکنه .  نمیدونم راهنما خطاب به چه کسی بود؟ خوب من سعی کردم خودم مواظب خودم باشم که این اتفاق نیفته. 


داداش بزرگه داره کم کم اتاقشو خالی میکنه که کوچ کنه خونه جدید.  اتاقش میشه برای من و من بعد سالها اتاق شخصی خواهم داشت. زمانی خیلی دنبال اتاق شخصی بودم اما الان نه.. اتاق شخصی منو یاد تنهایی میندازه. داداش بزرگه تنها همراه من بود که اونم داره جدا میشه و شاید دلیل این دلشوره هم همین باشه.


هر آدمی باید خودش مسیر زندگیشو پیدا کنه و من هم از این قاعده مستثنا نیستم. 

اوضاع اینطور نمیمونه من مطمئنم.

=================


** از ترحم تا مروت، وز مدارا تا وفا

                                هر چه را کردم طلب دیدم ز دنیا رفته است