مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

نور

کمی حواسپرتم و کمی گیج، حافظه ام درست کار نمی‌کنه.

احساس می‌کنم از فکر کردن زیاد موهام ریخته و داره میریزه. همه کارها رو نصفه نصفه انجام میدم.

دلم تنگه برای نور خورشید، این هوای ابری پاییز حالمو بد میکنه تا جاییکه گاهی صبح‌ها احساس تنفر دارم نسبت به این فصل.

دلم خونه قبلیمونو میخواد، اتاقمو و پنجره ای که رو به روی گلدسته‌های مسجد بود. 

دلم اتاق قبلی کارمو میخواد یه پنجره بزرگ نورگیر و پرنده هایی که ماواشون توی بارون،  اون پنجره بود.

دلم مرضیه قبلی رو می‌خواد.

.........

پ.ن، خبری نیست، سرمو با کلاس‌های مختلف گرم کردم که یادم بره چی بودمو چی میخوام.

تنهاتر و خسته تر از گذشته.

تنها

مامان داشت یه کار دیگه میکردا ولی وقتی داشت این جمله رو می‌گفت زل زد تو چشمام: تو اشتباه کردی بهش وابسته شدی.

گندتر از همه دیالوگ چند ساعت قبل ترم بود با داداش بزرگه. گفت این دوستت نمیخواد بره خارج (خانداداش همش بهم توصیه میکنه برم خارج)، میدونستم کی رو میگه. ولی خودم رو زدم به اون راه و پرسیدم کدوم دوستم؟ گفت، همون که همش با هم میرید بیرون دیگه. گفتم آها، نه دوست نداره مهاجرت رو... ادامه دادم، دیگه با هم نمیریم بیرون، گفت چرا قهر کرده؟ گفتم نه رفته توی اکیپ جدید، گفت: خوب تو چی کار می‌کنی با کی میری بیرون؟ چشمام پر اشک شد، خودمو مشغول ظرف شستن کردمو گفتم: با هیچکس.

ذهن خشک شده

سلام.

در ظلمات شب در گوشه اتاق، سر تکیه داده به دیوار، با بغضی در گلو مانده و درد مرموزی در مچ می‌نویسم.نقطه سر خط!

تمام حروف در ذهنم خشک شد... همین!


پ.ن، گفتن قطعه فردا تامین میشه و ماشین رو فردا تحویل میدن حالا باید دید، دیگه تحویل دادن یا ندادنش برام مهم نیست. ماشین رو تابستون میخواستم که نبود الان توی این ترافیک وحشتناک عقلم بهم میگه مترو بهترین گزینست!

۲. رفتم اسممو نوشتم کلاس گیتار. صد دفعه با خودم، گفتم موسیقی:گناه کبیره اما هیچ ککم هم نگزید انگار. استادش متولد ۶۳ به نظر میرسه جدی و بد اخلاق به گمانم.. وقتی توی معارفه جلوم شروع کرد به گیتار زدن و خوندن خیلی به نظرم مسخره بود مخصوصا وقتی گفت تو هم از یه جایی به بعد باید بخونی!! من! بخونم؟؟؟؟ واقعا نمیدونم چرا این کارو کردم!! 

۳. دایی مامان که من خیلی خیلی دوسشون دارم و خیلی باهاشون خاطره دارم مخصوصا تو دوران کودکی، قلبشون مشکل پیدا کرده و امشب عمل جراحی قلب باز انجام دادن، سنشون هم بالاست .. میدونم کسای زیادی اینجارو نمیخونن ولی لطفا براشون دعا کنید

۴. وزیر بهداشت، بی شعور ترین فردی که توی زندگیم دیدم، نمیدونم این چه وضع صحبت کردنه دکتر و از هم بدتر وزیر مملکته... 


زباله

چه حس گندیه که مثل یه ادم تاریخ مصرف دار باهات بزخورد کنند. یه روز میان تاریخ رو پیشونیتون رو نگاه میکنن میگن خوب، خوووب سواری داد و خوب دوشیدیمش، حالا دیگه تاریخ مصرفش تموم شده و با انگشت راه رفتن به سطل زباله رو بهت نشون میدن.

اولش نمیخوای باور کنی.. با خودت میگی مگه میشه؟ حتما کاری کردم!! بعد هی گذشته رو مرور میکنی، مرور، مرور تا یه جا که دیگه فنرای مغزت میزنه بیرون.. نمیفهمی اشکال کار کجاست و باز به محبت کردنت ادامه میدی اما با رفتارای بدی مواجه میشی... این خورد کردن خودت ادامه داره.. ادامه... ادامه..

تا یه روز که داری تیکه خورده هاتو از رو زمین جمع میکنی تو تیکه خورده ها خود داغونتو میبینی... تازه دو زاریت میفته ...

بازیت دادن بدبخت...

و زمان شتابان میگذرد

این هفته، هفته آخر تیره.. چقدر سریع گذشت این ۴ ماه.. زمان خیلی زود میگذره و من حتی به خوبی تیر پارسال رو یادمه.

این بی حاصلی و مصیبت های روحی که بهش گرفتارم منو میترسونه.. این وابستگی به دنیای مجازی و این گوشی که شده تنها همدمم برام عذاب اوره. کتاب هم دیگه نمیخونم.

تصمیم های خوبی میگیرم هربار اما تو اجراشون ضعیف هستم.

ترس دیگه ای هم که دارم ترس از دست دادنه. این روزا خیلی بهش فکر میکنم و نمیتونم نادیدش بگیرم.

و اما از امروز..

امروز روزی معمولی بود، صبح ساعت ۱۱ صبحانه خوردم و بعد مشغول تمیز کردن اتاقم شدم یادم نمیاد آخرین باری که اتاقمو تمیز کردم کی بود، مامان همیشه اصطلاح جالبی در مورد اتاق من به کار میبره.. روده خرس! خیلی کار خسته کننده ای بود اما خوب نتیجه خوبی داشت... بعدم حمام.. حدود ۳ بود که ناهار خوردم جاتون خالی عجب آبگوشتی مامان بار کرده بود.. درجه یک.. عصری هم با بابا ومامان رفتیم جمعه بازار و یه مانتو چهارخونه سبز و سرمه ای خریدم شرکت بپوشم.. مامان که میگه رنگش جیغه و شرکت گیر میده بهت! حالا من میپوشم ببینم گیر میدن یا نه..

شبم زنگ زدم به زنداداش که فردا شب بریم سینما فیلم هزارپا.. به دوست جان هم گفتم بیاد که گفت نمیتونه و فردا میخواد بره لباس بخره.

بابا هم یکشنبه میره اندونزی.

همین دیگه این بود یک روز معمولی‌.

برم مقنعه ام رو اتو کنم.

فعلا

۲۲ تیر ۹۷