مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

تنهایی زندگی

امروز امتحان خط داشتم. مهم نیست که امتحان خوب بوده یا نه.

مهم اینه که به خاطر این امتحان من زود اومدم خونه و ساعتی با مادر تنها بودم. فارغ از  حرفایی بینمون رد و بدل شد؛ من به نکته ای پی بردم. 

تنهایی در خانواده ما موروثی است.


و این درک این موضوع به شدت برام دردناک بود.


من با مفهوم زندگی مشکل پیدا کردم، نمیدونم دارم به کجا میرسم ولی حس ترسی تو وجودمه که ازش میترسم!! و هر کاری میکنم نمیتونم از کنارش بی تفاوت عبور کنم.

کم کم داره دیر میشه

جمله ای چند دقیقه پیش از تلویزیون شنیدم  که حس دوگانه ای بهم داد هم آرامش و هم ترس و شاید شرمندگی..

آرامش از این لحاظ که قرار برگردی به اصل خودت؛ پیش کسی  که توی زندگی تنها همدم و مونس تنهاییات بوده؛ وقتی همه پشتتو خالی کردن اون بوده؛  توی شادی هات توی غم هات؛  توی موفقیت ها و شکست هات.. گاهی خودت نمیفهمیدی ولی اون حواسش بهت بوده.. 

ترس و شرمندگی هم به خاطر کارای خودت.. یادت بوده تو زندگی که اون میبینتت ؟.. قدمی سمتش برداشتی تا بهت افتخار کنه؟..  یه بار به خاطر تمام کارایی که برات کرده و مستحق ستایشه ازش تشکر کردی؟.. اصلا با خودت که بزرگترین آفریده اونی مهربون بودی؟ 

اگه جوابت نه باشه وقتی ندا اومد 

ارجعی الی ربک ..

چی کار میکنی؟