مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

۶

از ۶ تیر تا الان..

پارسال همین موقع ها رفتیم مشهد

درونگرایی

خیلی گرمه! ما به شیوه قدما از پنکه سقفی استفاده میکنیم اونم تو ناف تهران!


به نظرم دوست داشتنی ترین روز هفته چهارشنبست.. چون فرداش پنج شنبست! خود پنج شنبه هم جزو روز خوباست چون فرداش جمعه است... اما امان از جمعه :/ دلگیییری عجیبی توش موج میزنه. استدلال رو داشتید :)


دوستم زنگ زده عصری میگه اخلاقتو خوب کن.. 

اینکه آدم دلش بخواد ساکت باشه و تو خودش میشه اخلاق بد؟؟ من الان خلاف گذشته دیگه با درونگرایی خودم نمیجنگم! آقا من همینم.. من اینطوری راحتم! درونگرایی بیماری نیست به خدا، یک نوع شخصیته! دلم میخواد تو خودم درگیر باشم.. من سختمه احساسمو بروز بدم... تا کی باید این لبخند احمقانه روی صورتم باشه و الکی خودمو خوشحال یا ناراحت نشون بدم.. 

اصلا اره من بی احساسم،  اخلاقم شخصیتم کل وجودم بده! برای کسی دعوت نامه موندن نفرستادم به پای کسی هم زنجیر نزدم ... برید به سلامت.

همه ردیا

میگن چند روزیه حالم خوب نیست و بی حوصلم! اینو از زبون تقریبا همه همکارام شنیدم. ولی من حالم خوبه مهمم برام نیست که بقیه چی میگن، دلم میخواد این شکلی باشم.

امروز همکار جدیدمون در توصیف برادرش گفت که برادرش خیلی شبیه پدر سنتیشه و مثل خودش اهل شوخی نیست و خیلی شبیه خانوم فلانیه.. و منظورش از خانم فلانی من بودم. :/


میخواستن از کارشناس ارتقام بدن به سرگروه... بعد صدام کردن میگن سرگروه به عنوان جدیدی که میخوایم بهت بدیم نمیخوره دنبال کلمه بهتری هستیم!!!  بعد به من میگن حالت خوب نیست!


کلا همه رَد دادن.

مملکت بخور بخور

مملکت به فنا رفته، با این وضع گرونی باید چهارچشمی مراقب همه چی باشی هم سلامتی هم سرمایت  .. این حجم از افزایش قیمت غیر قابل تحمله :( 

موندم واقعا این اقتصاد هیچ راه حلی نداره؟؟؟؟ 


باز من خوابیدم الان بیدار شدم :))) 


دیروز بچه ها رفته بودن با همدیگه بیرون.. من به خاطر تولد مامان نرفتم. بعد امروز یکیشون گفت جات خیلی خالی بود منم تو چشمش نگاه کردم گفتم  چرا دروغ میگی؟؟ بیچاره خشکش زد. نمیدونست باید چی بگه :)))  

خوب کاری کردم.. چرا دروغ میگید آخه !



آخرین روز بهاری قرن

دارم تبدیل به جغد میشم! از سرکار میام میخوابم تا ۱۰ بعد که همه میخوابن من بیدارم.

امشب خیلی گرمه.. این پنجره باز هم داستانیه برای خودش دیشب که اونطوری.. امشبم یهو یه خانومه سرشو از پنجره آورد بزرون داد زد ساکت باشید میخوایم بخوابیم :)

رو به روی پنجره اتاق من یه دیواره.. من فقط صداهای مختلف رو میشنوم.


میگفتن امروز یا بهتر بگم دیروز آخرین روز بهاری قرنه... و ما قطعا آخرین روز بهاری قرن دیگه رو نخواهیم دید..

چه حس بدیه فکر کردن بهش...