مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

روز قبل

فردا بیمارستان تماس میگیره و میگه که چه ساعتی باید برم برای بستری.

یکشنبه هم عمل میکنم.

حالم خوبه، فقط انتظار سخته و اگه بگم استرس ندارم هم دروغ گفتم.

فکر اینکه هفته دیگه این موقع چه حالی دارم سخته و همش به حالم بعد از به هوش اومدن فکر میکنم.

یه چیزای مهم مثل پسوردها رو یادداشت کردم شاید دوباره دچار نقصان حافظه بعد از بهوش اومدن بشم در این زمینه سابقه خوبی ندارم.

دیگه همین حرفی نیست...

حلالم کنید... شاید این آخرین یادداشت این وبلاگ باشه.

فعلا...

این روزا بیشتر اوقات توی تختم هستم... انگار زندگیم stop شده. بعد که بهتر فکر میکنم میبینم همیشه stop بوده و من الان متوجهش شدم.

خلوتم تنهاییه و گاهی چند قطره اشک که به خاطر قوی بودن خودم میریزم. در جمع شادم شوخی میکنم تا پنهان کنم ضعیف بودنم رو.

انگار دو تا شدم. 

حتا دیگه نمیتونم بنویسم. 


فکر می‌کنم...

دارم به همه‌چی فکر می‌کنم. به روز جراحی، به بعد از جراحی، به مرخصی استعلاجی، به بچه‌دار شدن، به بیمارستان، به هزینه‌سنگین، به دوران درد و نقاهت، به موفقیت یا شکست، به تنهایی و مبارزه بعدش، به اشکهام تو تنهایی، به دوستام،به آدم‌ها، به حس ترحم...


به بهوش نیومدن، به بعد خودم...


به آخرین کلمات...

به آخرین کلمات...

فردا خر است

یعنی فردا این موقع حالم چطوریه؟

کاش فردا نبود.

:(

رسید روزی که همش فرار میکردم ازش.

وقت دکتر دارم فردا

:(

...

چه کابوس بی انتهایی شدم...


دلم دریا میخواد.. تنهایی میخواد... سکوت میخواد... 


همیشه باید چیزی باشه که درگیرش بشی..


یه وقتایی کوهم دلم ابری میشه...