داشتم از کتابخونه برمیگشتم که یهو یه نیمچه بادی اومد و چند تا برگ خشک و زرد رو جلوی پام جا به جا کرد، یادم اومد پاییز داره میاد.
چقدر زود میگذره امسال.. از جلوی لوازم تحریری که رد شدم بچه ها با پدر و مادراشون اومده بودن کتاباشون رو بگیرن.. یادش بخیر.. چقدر کتابای نومو دوست داشتم. چه بوی خوبی میدادن تا اول مهر بشه با دقت جلدشون میکردم و چند بار توشونو نگاه میکردم.
نزدیکای اول هر فصل که میشه باید برگشت نگاه کرد به پشت سر. به کارای نکرده، به کارای کرده، به آدمای جدید زندگیت، به آدمایی که دیگه نیستن پیشت.. به کسایی که گوشه قلبت دارن خاک میخورن...
بعد با صدای بلند از خودت بپرسی هی دختر کجای زندگیت هستی؟ چقدر راه اومدی؟ به کیا محبت بدهکاری؟چه ذخیره داری برای ادامه راه؟ حساباتو تسویه کن، ذخیره ها رو جمع کن که دیر نشه، بجنب بجنب که پابیزم اومد.
=================
جناب مدیر امروز که منو دیدن گفتن باید خصوصی یه جلسه بزاریم و صحبت کنیم.. سه ماه پیش هم همینو میگفت... فکر کنم سه ماه دیگه دوباره این جمله رو تکرار کنه.. آخر هر فصل یا به قول اینها آخر هر Q!
=================
پاییز آمد
− در میان درختان
− لانه کرده کبوتر
− از تراوش باران میگریزد
− خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
− عاشقانه به گریه مینشیند
− من با قلبی به سپیدی صبح
− با امید بهاران
− میروم به گلستان
− همچو عطر اقاقی
− لابلای درختان مینشینم
− باشد روزی به امید بهاران
− روی دامن صحرا لاله روید
سلام علیکم
نصفه های شب حدود چهار و نیم بود از خواب بیدار شدم اونم با گرفتگی پا.. یه خورده فکر کردم یادم بیاد کی خوابیدم؟ بالشم کو؟ اصلا کجام؟ بعد یادم افتاد اومدم رو تختم چند دقیقه دراز بکشم بعد برم سراغ کارام که دیگه خوابم برده.. اینجور خوابیدنم باحاله ها! تازه شانس آوردم پام گرفته بود چون موبایلمو نزاشته بودم زنگ بزنه و احتمال نود و نه درصد خواب میموندم! ولی لعنتی خیلی درد میگیره اگه تجربه ندارید امیدوارم هیچ وقتم تجربه نکنید.
نه به اون بگو بخندا تو سرویس نه به الان! من که خودم خیلی احساس معذب بودن میکنم و اصلا دلم نمیخواد با اون دختره تو سرویس تنها بشم.. امروزم به همین دلیل زودتر پیاده شدم، سبب خیر شد چون رفتم کتابخونه عضو شدم.. از کتابخونه هه خوشم اومد.. شرایط ثبت نام یه قطعه عکس بود، کپی کارت ملی و بیست تومن برای عضویت یکساله. من فقط ده تومن پول داشتمو و یه قَطعه عکس.. خیلی خوش برخورد بودن همونجوری ثبت نامم کردن و اجازه دادن یک کتابم به امانت ببرم. منم کتاب گفتارهایی در اخلاق اسلامی شهید مطهری رو برداشتم. چند صفحه ای شو خوندم خوشم اومد در مورد چهار موضوع توکل، صبر و طول امل هستش ( اون یکیش یادم نمیاد).
دیگه اینکه با مامان و بابا رفتیم پارک.. نمایشگاه استانهای مختلف بود از غرفه آذربایجان آش گرفتیم ، من و مامان رشته بابا هم آش دوغ.. بعدش رفتیم غرفه لرستان کباب لقمه محلی خوردیم.. قیافش مثل کباب تابه ای بود ولی روی ذغال درست میشد مزشم خوب بود.. از غرفه سیستان بلوچستان هم داروی گیاهی به نام گلدر golder گرفتیم که میگفت برای فشارخون و قند و دردهای مفصلی مفیده. . تازه قبل پارک من شیرموز بستنی خورده بودم مامان اینا ستنی.. . الان احساس انفجار میکنم!
راستی دو تا شتر هم آورده بودن، خیلی بامزه بودن مخصوصا جویدنشون.
دیگه اینکه دلم میخواد برم فیلم محمد رسول الله ( الهم صل علی محمد و آل محمد) با قندون جهیزیه ببینم.
و آخرم اینکه بابا و مامان شاید برای عرفه برن مشهد.. هیی...
تفاوت بین انسانی که هم اکنون هستید و کسی که قرار است پنج سال بعد باشید، در مردمی است که در این مدت با آنها معاشرت کرده و کتاب هایی است که در این زمان مطالعه خواهید کرد.
«برنده با تو/جان سی. مکسول»
[سلام، همین اولش بگم که اومدم خودمو اینجا خالی کنم پس این نوشته پر است از انرژی های منفی... خواستم رمز دار کنم اما حالشو ندارم!]
امروز روز زیارتی آقا امام رضا بود ( نمیدونم چرا الان اشکام سرازیر شد!) بیخیالش میریم سر موضوع بعدی!
امروز کار کردن من با مانیتور فاجعه بود.. واقعا دیگه غیرقابل تحمل شده بود نمیتونستم کار کنم و یک عالمه کار هم داشتم! چشمام تار میشد با عینک و بی عینک! اصلا فرقی در وضعیت من نداشت کار به جایی رسید که یکی از بچه ها مانیتور منو عوض کرد و گفت شاید مشکل از مانیتور باشه! اما مشکل مانیتور نبود .. مگس پرونهای چشمم هم زیاد شده بود یهو یادم افتاد نکنه مشکل شبکیه است؟؟؟ قلبم ریخت! بعد از کار زودتر اومدم رفتم دکتر شبکیه نزدیک خونمون اما رفته بود از اینجا... یهو یاد دکتر مادربزرگم افتادم ولی خوب دکتر شبکیه نیست اما پیش خودم گفتم دکتر که هست! رفتم توضیح دادم مشکلمو، عینک رو هم بهش دادم چشمامو معاینه کرد و گفت دخترم چشمات دید 10/10 داره مشکی نیست ،سالمه از نظر من ،این عینکم نزن!!! گفتم آقای دکتر اما من اصلا نمیتونم کار کنم چشمام همش تار میشه.. گفت احتمالا غدد اشکیت چربی گرفته!!!!!!!!!!!!! یاد سه قطره اشک دیشب افتادم اما خوب مگه میشه گریه نکرد؟؟؟ دوباره اصرار کردم گفت دوباره بشینم پشت دستگاه این دفعه با دقت و طولانی تر معاینه کرد و گفت بقایای جنینی رو توی چشمات میبینم اما مهم نیست! ( منظورش همون مگس پرون بود به گمانم! تا حالا همچین اصطلاحی رو نشنیده بودم!) بعدشم یه قرص نوشت و گفت بزار انحراف چشمتم ببینم .. اونم دید و گفت هست اما کمه ... نظر نهاییش این بود که عینک نزنم چشمامم مشکلی نداره و سالی یکبار چکاب کنم ..
اومدم خونه و نشستم ، فقط داداش کوچیکه خونست ... به ساعت نگاه میکنم اما نمیبینم!! تار شده!! به دستام نگاه میکنم میلرزه! ستون فقراتم خواب رفته!! فکرای بد میاد تو سرم ... باید برم دکتر مغز و اعصاب ! همین ...
دست گلمم امروز به بار نشست.. قضیه سرویس رو اینجا گفته بودم؟؟ فکر کنم گفتم! دو کلمه ای که نتونستم تو دهنم نگه دارم شاید باعث بشه یک مرد با چند تا بچه از کار بیکار بشه .. من چه جوری باید طلب عفو کنم اون وقت ؟؟؟ برگردیم به اولین جملم ... چه جوری انتظار داشته باشم که آقا بطلبه منو؟؟ آخرشم به اشک ختم شد.