مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

چند خطی از مجله آیه ( ماهنامه دین و زندگی همشهری)

«بســـــــــــــم الله الرحمـــــــــــن الرحیــــــــــــــم»
1- بخش مشاوره، صفحه 32:
سوال : همیشه فقط از محبت پدری شنیده ام و هیچگاه آن را لمس نکرده ام. پدرم هیچگاه مرا در آغوش نگرفته و مهربانی را به من یاد نداده. تا پیش از ازدواج باور نمیکردم که مردها مهربان باشند. اکنون خدا را شکر زندگی خوبی دارم. تنها ناراحتی ام این است که پدرم بعد ازدواج به من گفت خانه ما نیا. دیگر حتی مرا نمیخواهد ببیند. نمیدانم یک فرد چقدر میتواند بی محبت باشد. من از پدرم ناراضی ام و او را نمیبخشم ، او را مولا علی علیه السلام واگذار کردم.
پاسخ : حجت السلام شهاب مرادی:
در پاسخ نامهربانی، مهربانی کردن هنر است. اگر مهربانی نمیکنید، نامهربانی هم نکنید و اگر نامهربانی میکنید حداقل او را در دلتان ببخشید. حتی اگر او را در دلتان نمی بخشید اصلا حق ندارید به پدرتان توهین کنید و با بی ادبی با او صحبت کنید. شما چندین مانع و سد و دیوار و... را با تریلی خشم رد کرده اید و ادعای نبخشیدن هم دارید. رضای خدا در رضای والدین است. با مهربانی و صبر و توسل به فاطمه زهرا علیه السلام تلاش کنید رضایت پدرتان را بگیرید. مهم رضایت او از شما و احسان شما به اوست.
2- منبر کاغذی، صفحه 87:
حجت السلام قرائتی، نتیجه معامله با خدا: با خدا معامله کنیم چون خدا مشتری دائمی ماست. خدا مشتری علاقه مندو مشتاقی است که همه چیز را گران میخرد. جنس معیوب را هم میخرد و از خریدن هم پشیمان نمیشود. سرمایه از خودش است اما باز سرمایه خودش را هم از ما میخرد. هم نقد میخرد و هم نسیه. هم در دنیا جزا می دهد و هم در آخرت و قول میدهد به وعده هایش هم عمل میکند. پاداش هایش متنوع است. گاهی پاداش های خدا به طول عمر است، گاهی به ذریه و نسل است، گاهی به عزت و نصرت است و گاهی هم پاداشش نام نیک است. گاهی بخشش است گاهی تجلیل است اما نتیجه معامله با خلق خدا چیست؟ خلق چه میکند؟ سوت میکشد، کف میزند، یک خیابان را به اسم ما میکند، تندیس یا لوح زرین میدهد و یک گل به گردن ما می اندازد.
3-پرسمان اعتقادی، صفحه 89، استاد شیخ حسین انصاریان:
سوال: مدتی است دچار افکار بیهوده ای شده ام که گناه است و هر کاری هم میکنم که فراموش کنم نمیتوانم. باید چه کار کنم؟
پاسخ:افکاری که به ذهن انسان وارد میشود با پیش زمینه ای هستند که خود انسان آنها را فراهم میسازد. گاهی نتیجه تصورات هستند و گاهی حاصل مطالعه و پرورش آنها در ذهن. بهترین راه ترک این گونه افکار این است که به افکار منفی  و بیهوده شاخ و برگ ندهید آنها را نپرورانیدتا به تدریج از ذهن شما خارج شوند و راه دوم این است که با افکار مثبت، آنها را جابه جا کنید. مطالعه کتابهای سودمند، تلاوت قرآن و رفاقت با دوستان سالم و شایسته در این زمینه توصیه میشود.
4- شعر از عبدالحسین انصاری، صفحه 77:
گاهگاهی میشود دلتنگی از حد بگذرد
سیل افکاری که از ذهنت نباید بگذرد
بغض راه گریه را می بندد و دریای اشک
پافشار میکند از آخرین سد بگذرد
با خودت در گوشه ای از خانه خلوت میکنی
تا مگر این لحظه های تلخ ممتد بگذرد
کوچه ها دلتنگی ات را صدبرابر می کنند
گر چه گاهی اتفاقی هم بیفتد بگذرد
ناکهان در خواب میبینی سواری سبز پوش
با اناری سرخ در دستش می آید بگذرد
با تبسم های معصومانه میگوید بیا
یک شبی مهمان ما هرچند گه بد بگذرد
چاره ای دیگر نمی ماند به جز تسلیم محض
کیست که از دعوت اولاد احمد بگذرد
ترس داری پلک ها را روی هم بگذاری و
خواب باشی و قطار از شهر مشهد بگذرد

پاییز آمد

داشتم از کتابخونه برمیگشتم که یهو یه نیمچه بادی اومد و چند تا برگ خشک و زرد رو جلوی پام جا به جا کرد، یادم اومد پاییز داره میاد. 

چقدر زود میگذره امسال.. از جلوی لوازم تحریری که رد شدم بچه ها با پدر و مادراشون اومده بودن کتاباشون رو بگیرن..  یادش بخیر..  چقدر کتابای نومو دوست داشتم.  چه بوی خوبی میدادن تا اول مهر بشه با دقت جلدشون میکردم و چند بار توشونو نگاه میکردم. 


نزدیکای اول هر فصل که میشه باید برگشت نگاه کرد به پشت سر. به کارای نکرده، به کارای کرده،  به آدمای جدید زندگیت،  به آدمایی که دیگه نیستن پیشت..  به کسایی که گوشه قلبت دارن خاک میخورن...  

بعد با صدای بلند از خودت بپرسی هی دختر کجای زندگیت هستی؟  چقدر راه اومدی؟ به کیا محبت بدهکاری؟چه ذخیره داری برای ادامه راه؟  حساباتو تسویه کن، ذخیره ها رو جمع کن که دیر نشه، بجنب بجنب که پابیزم اومد. 


=================

جناب مدیر امروز که منو دیدن گفتن باید خصوصی یه جلسه بزاریم و صحبت کنیم..  سه ماه پیش هم همینو میگفت...  فکر کنم سه ماه دیگه دوباره این جمله رو تکرار کنه..  آخر هر فصل یا به قول اینها آخر هر Q! 

=================

پاییز آمد
− در میان درختان
− لانه کرده کبوتر
− از تراوش باران می‌گریزد
− خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
− عاشقانه به گریه می‌نشیند
− من با قلبی به سپیدی صبح
− با امید بهاران
− می‌روم به گلستان
− همچو عطر اقاقی
− لابلای درختان می‌نشینم
− باشد روزی به امید بهاران
− روی دامن صحرا لاله روید

کتابخونه

سلام علیکم 


نصفه های شب حدود چهار و نیم بود از خواب بیدار شدم اونم با گرفتگی پا..  یه خورده فکر کردم یادم بیاد کی خوابیدم؟  بالشم کو؟  اصلا کجام؟  بعد یادم افتاد اومدم رو تختم چند دقیقه دراز بکشم بعد برم سراغ کارام که دیگه خوابم برده..  اینجور خوابیدنم باحاله ها!  تازه شانس آوردم پام گرفته بود چون موبایلمو نزاشته بودم زنگ بزنه و احتمال نود و نه درصد خواب میموندم! ولی لعنتی خیلی درد میگیره اگه تجربه ندارید امیدوارم هیچ وقتم تجربه نکنید. 


نه به اون بگو بخندا تو سرویس نه به الان!  من که خودم  خیلی احساس معذب بودن  میکنم و اصلا دلم نمیخواد با اون دختره تو سرویس تنها بشم..  امروزم به همین دلیل زودتر پیاده شدم،  سبب خیر شد چون رفتم کتابخونه عضو شدم..  از کتابخونه هه خوشم اومد..  شرایط ثبت نام یه قطعه عکس بود،  کپی کارت ملی و بیست تومن برای عضویت یکساله.  من فقط ده تومن پول داشتمو و یه قَطعه عکس..  خیلی خوش برخورد بودن همونجوری ثبت نامم کردن و اجازه دادن یک کتابم به امانت ببرم.  منم کتاب گفتارهایی در اخلاق اسلامی شهید مطهری رو برداشتم.  چند صفحه ای شو خوندم خوشم اومد در مورد چهار موضوع توکل، صبر و طول امل هستش ( اون یکیش یادم نمیاد). 


دیگه اینکه با مامان و بابا رفتیم پارک.. نمایشگاه استانهای مختلف بود از غرفه آذربایجان آش گرفتیم ،  من و مامان رشته بابا هم آش دوغ..  بعدش رفتیم غرفه لرستان کباب لقمه محلی خوردیم..  قیافش مثل کباب تابه ای بود ولی روی ذغال درست میشد مزشم خوب بود..  از غرفه سیستان بلوچستان هم داروی گیاهی به نام گلدر golder گرفتیم که میگفت برای فشارخون و قند و دردهای مفصلی مفیده. .  تازه قبل پارک من شیرموز بستنی خورده بودم مامان اینا ستنی.. .  الان احساس انفجار میکنم!   

راستی دو تا شتر هم آورده بودن، خیلی بامزه بودن مخصوصا جویدنشون. 


دیگه اینکه دلم میخواد برم فیلم محمد رسول الله ( الهم صل علی محمد و آل محمد)  با قندون جهیزیه ببینم. 


و آخرم اینکه بابا و مامان شاید برای عرفه برن مشهد..  هیی... 





تفاوت بین انسانی که هم اکنون هستید و کسی که قرار است پنج سال بعد باشید، در مردمی است که در این مدت با آنها معاشرت کرده و کتاب هایی است که در این زمان مطالعه خواهید کرد.

«برنده با تو/جان سی. مکسول»

اشک ممنوع

[سلام، همین اولش بگم که اومدم خودمو اینجا خالی کنم پس این نوشته پر است از انرژی های منفی... خواستم رمز دار کنم اما حالشو ندارم!]


امروز روز زیارتی آقا امام رضا بود ( نمیدونم چرا الان اشکام سرازیر شد!) بیخیالش میریم سر موضوع بعدی!

امروز کار کردن من با مانیتور فاجعه بود.. واقعا دیگه غیرقابل تحمل شده بود نمیتونستم کار کنم و یک عالمه کار هم داشتم! چشمام تار میشد با عینک و بی عینک! اصلا فرقی در وضعیت من نداشت کار به جایی رسید که یکی از بچه ها مانیتور منو عوض کرد و گفت شاید مشکل از مانیتور باشه! اما مشکل مانیتور نبود .. مگس پرونهای چشمم هم زیاد شده بود یهو یادم افتاد نکنه مشکل شبکیه است؟؟؟ قلبم ریخت!  بعد از کار زودتر اومدم رفتم دکتر شبکیه نزدیک خونمون اما رفته بود از اینجا... یهو یاد دکتر مادربزرگم افتادم ولی خوب دکتر شبکیه نیست اما پیش خودم گفتم دکتر که هست! رفتم توضیح دادم مشکلمو، عینک رو هم بهش دادم چشمامو معاینه کرد و گفت دخترم چشمات دید 10/10 داره مشکی نیست ،سالمه از نظر من ،این عینکم نزن!!! گفتم آقای دکتر اما من اصلا نمیتونم کار کنم چشمام همش تار میشه.. گفت احتمالا غدد اشکیت چربی گرفته!!!!!!!!!!!!! یاد سه قطره اشک دیشب افتادم اما خوب مگه میشه گریه نکرد؟؟؟ دوباره اصرار کردم گفت دوباره بشینم پشت دستگاه این دفعه با دقت و طولانی تر معاینه کرد و گفت بقایای جنینی رو توی چشمات میبینم اما مهم نیست! ( منظورش همون مگس پرون بود به گمانم! تا حالا همچین اصطلاحی رو نشنیده بودم!) بعدشم یه قرص نوشت و گفت بزار انحراف چشمتم ببینم .. اونم دید و گفت هست اما کمه ... نظر نهاییش این بود که عینک نزنم چشمامم مشکلی نداره و سالی یکبار چکاب کنم ..

اومدم خونه و نشستم ، فقط داداش کوچیکه خونست ... به ساعت نگاه میکنم اما نمیبینم!! تار شده!! به دستام نگاه میکنم میلرزه! ستون فقراتم خواب رفته!! فکرای بد میاد تو سرم ... باید برم دکتر مغز و اعصاب ! همین ...


دست گلمم امروز به بار نشست.. قضیه سرویس رو اینجا گفته بودم؟؟  فکر کنم گفتم!  دو کلمه ای که نتونستم تو دهنم نگه دارم شاید باعث بشه یک مرد با چند تا بچه از کار بیکار بشه .. من چه جوری باید طلب عفو کنم اون وقت ؟؟؟ برگردیم به اولین جملم ... چه جوری انتظار داشته باشم که آقا بطلبه منو؟؟ آخرشم به اشک ختم شد.


کلام آخر

تا خرخره از حرف پُرم؛ با که بگویم؟
این شهر، پر از کور و کر و لال و نفهم است...


{رضا احسان‌پور}