مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

پارازیت

صبح بلند شدم و آماده شدم بیام سرکار..  کلی دلمو صابون زدم که امروز کلی از این آب و هوا لذت میبرم..  لذت بردنم دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید چون آقای همکار هم سرویسی اومد و با یک آب میوه که داد دستم،  شروع کرد به تحلیل و صحبت درباره ساختمون پاساژی که تازه ساخته شده...  کلی ایراد و این حرفا..  بعدم که سرویس اومد و نوبت اون یکی..  استغفرالله!  اون یکی خانوم هم سرویسی که دیگه خدای موج منفیه!  بهش پارکو نشون دادم میگم ببین چه بامزه این پارکو درست کردن میگه کجاش بامزس..  یه خورده سنگو و..  بعدم شروع کرد!  ایران داره به سمت زوال میره،  شهرداری اون زمینو بالا کشیده،  شرکت فلانه و...  


موج مثبتم بین این همه پارازیت سوخت! 


هوا تمیز شده و کوهها معلومن..  چقدر بزرگ و باعظمت هستند این کوهها..  امیدوارم امروز روز خوبی باشه..  دو دقیقه مونده به شروع ساعت کاری..  من رفتم! 


خدایا شکرت :-* 

خسته پر انرژی

سلام، نمیدونم چرا از صبح حالم خوبه  به قول معلما موضوع خوبیه برای تحقیق...  خیلی امروز کار کردما خیلی ولی الان با اینکه خستم اما روحیم هنوز انرژی داره!  کاش میشد همیشه اینطوری بودم

دیروز آخر وقت کاری یکی از همکارام از شدت فشار کار زد زیر گریه!  گریه میکردا!  دلم براش سوخت. 

امروز جناب مدیر یه نامه منو که فکر میکرد اشتباهه خط خطی کرد بعد فهمید نه درست بوده به همین خاطر به سرپرست گفت پیام عذرخواهیشو به من برسونه  ،  یکی از اتفاقهای نادر بود! 

امروز صبح اصلا نمیتونستم از خواب بیدار شم!  خوب من کلا از اون آدمام که صبح زود پاشدن برام خیلی سخته،  یعنی اگه شب ساعت هشتم بخوابم باز صبح برام سخته بیدار شدن...  ساعتمو گذاشتم از ساعت پنج هر یک ربع زنگ بزنه تا من بیدار شم که اصولا هم سه دفعه شو متوجه نمیشم و بار چهارم که زنگ میزنه تازه چشممو باز میکنم..  داشتم امروز فکر میکردم من تا کی باید برم سر کار؟  یعنی دیگه نمیتونم مثل دوران بی عاری بخوابم تا ده؟ 
 الان که آب و هوا داره عوض میشه..  صبح زود، هوای خنک،  چه حالی میده بعد پتو رو بکشی روی سرت و از سرما جمع کنی خودتو.  هیی. 

عینک

پنج شنبه هفته پیش با مامان رفتیم عینک خریدیم شد 420 هزار تومان ناقابل..  امروز هم رفتم گرفتمش به نظرم اصلا بهم نمیاد الانم به چشممه!  احساس سرگیجه دارم و به نظرم فواصل رو نمیتونم تشخیص بدم،  دوستم میگه طبیعیه چون عادت ندارم


به بابا نگفته بودم عینک خریدم تا امروز.. امروز صبح برام تو تلگرام پیام تبلیغی یه شرکتو فرستاد و گفت اینجا یه سر بزن: 



با سلام

66% تخفیف لنزهای طبی رنگی ، و رنگی ADORE ، برترین لنز رنگی سال 2014 اروپاباقیمت ویژه


لنزAVAIRA طبی بی رنگ 6 عدد 110/000 تومان

 ارسال رایگان

 

 اویرا ساخت بزرگترین کمپانی لنز در جهان کوپرویژن با عبور اکسیژن و آب رسانی بسیار بالا برای چشم

هر بسته لنز دارای برچسب اصالت و سلامت کالا می باشد. 

www.lensadore.com


تعیین نمره چشم با کامپیوتر توسط اپتومتریست با 70% تخفیف ( با تعیین وقت قبلی )



*******عرضه جدیدترین برندهای عینکهای طبی باقیمت ویژه و بسیار مناسب*******

*وتعداد1000عددفرم عینک <رایگان>



ولی خوب دیر گفته بود بعدشم اصلا من همچین جایی عینک نمیخرم اونم برای چشمام که انقدر بهش حساسم! 

امروز بعد ازظهر که عینکو دید پرسید چند خریدی؟  منم راستشو گفتم!  کلی غرغر کرده که بهت انداخته،  گولت زده،  سیصد و پنجاه سود کرده و از این حرفا! 

منم هیچی نگفتم،  ولی اینجا که میتونم بگم،  با پول خودم خریدم!  دلم خواسته حقوق یک ماهمو بدم عینک بخرم،  حداقل از ایم مطمئنم که به چشمام آسیبی نمیرسه چون عدسی خوبیه و فریمش استاندارده و به چشم مخصوصا بالا گوشم فشار نمیاره..  حالا یه مدت اینو هی باید بکوبه تو سر من! 

الانم مامان بیاد بفهمه من به بابا گفتم میگه چرا گفتی مگه اخلاقشو نمیدونی؟ 

سوالم اینه چرا دیگران باید طوری رفتار کنن که ما مجبور شیم بهشون دروغ بگیم؟  مطمئنا اگه من گفته بود صد تومن خریدم این مشکلات نبود! 

شنبه 7 شهریور

;-) دیشب بین همه اون اضغاث احلام،  خوابی دیدم که معلوم بود مال من نیست...  فکر کنم یکی خوابشو جا گذاشته بود تو خواب من.  خوش به حالش. 


:-/ میدونی چی دوست دارم؟  اینکه یکی از پشت بزنه به شونم. .  برگردم به سمتش و اونم بگه چطوری رفیق؟ 


:-| کاش میشد تابلویی بزنم درگوشم بنویسم،  از پذیرفتن غیبت کردن شما معذورم!  حتی یک کلمه!  حتی اگه درد و دل باشه و حتی اگه تو فردی باشی که باید بهت احترام بزارم! 


:-/ میدونی مرموز جان!  این مهم نیست که دیگران چی دوست دارن مهم اینه که خدا چی دوست داره،  خیلی سادست اما خیلی سخته




دیروز پر ماجرا

دیروز صبح کمی با استرس از خواب بیدار شدم خوب طبیعی بود باید میرفتم پیش دکتری که دو ماه پیش وقت گرفته بودم.  سریع نماز خودنمو صبحانه خوردم.  فکر کردم لباس فرم بپوشم بهتره،  با اینکه گرمه اما اگه بخوام برم دکتر هم لباس خوبیه.  کامل که آماده شدم نوبت عطر زدن بود اما تا اومدم درشو باز کنم همش ریخت روم!  فقط همینو کم داشتم!  نشد لباسمو عوض کنم چون دیرم شده بودو سرویس میرفت.  همونجوری رفتم اما میدونستم که وسط دوزخم با این بوی عطر.. 

ساعت یک و نیم مرخصی داشتم،  ساعت یک و ربع از کار خلاص شدم و سریع وضو گرفتم و رفتم ناهار و نماز.  نمیدونم چی خوندمو چی خوردم!  یک و نیم بود برگشتم اتاقم که یهو آقای مدیر پشت سرم اومد تو.  به سرپرستم اشاره کردم چی کار کنم؟  گفت بیا برو.  وسایلمو جمع کردم اومدم برم که یهو مدیر گفت داری میری؟  منم که کپ کردم بودم،  گفتم بله دیروز درخواست مرخصی دادم بهتون..  یه خورده به من نگاه کرد بعد گفت برو.. 
یه نفس راحت کشیدم آخه مرخصیم تایید نشده بود، دویدم سمت در خروج! 
ساعت دو بیست دقیقه پرسون پرسون مطبو پیدا کردم اما باید تا سه صبر میکردم.  خوشبختانه اولین نفرم بودم..  پنج دقیقه بعد مریضا سرازیر شدن. 
ساعت که نزدیک سه شد اجازه ورود دادن.  رفتم بالا دیدم زده کارت خوان نداریم.  پرسیدم از منشیش گفت ویزیت پنجاه تومنه،  کیف پولمو نگاه کردم دیدم فقط چهل و پنج باهامه!  ای خدا فقط همینو کم داشتم!  سریع رفتم دنبال بانک و پول گرفتم خدا رو شکر وقتی برگشتم هنوز دکتر نیومده بود. پولو دادمو نشستم، مثل دو ماه گذشته و کل اون روز شروع کردم به فکر کردن که چی بگم و چه دروغی سر هم کنم!  بگم رفتیم شهرستان نبودم یا کیفمو با عینک دزد برد یا اینکه رفتم یه دکتر دیگه گفت لازم نیست.  استرس داشتم خیلی! 
تو همین فکرا بودم که دکتر اومد از آخرین باری که دیده بودمش موهاش سفید شده بود و قامتش خمیده، دلم سوخت،  کاش میشد همیشه جوون بمونه.  یاد یازده سال پیش افتادم وقتی اولین بار دیدمش یاد پافشاریام به بابا که حتما این باید منو عمل کنه. هی.. منشی منو به عنوان اولین بیمار صدا زد.  
رفتم تو سلام کردم و پرونده رو تحویلش دادم.  اشاره کرد که روی صندلی معاینه بشینم..  شروع کرد پرونده رو خوندن..  یهو با تعجب برگشت گفت پنج ساله نیومدی!!  بعد پرسید عینک میزنی؟  من همچنان به سکوتم ادامه دادم گفت پس نمیزنی.. گفت الان مشکلت چیه؟  گفتم کارم از صبح تا عصر با کامپیوتره چشمام گاهی تار میشه و خسته که میشم احساس میکنم کنترلمو رو چشمام از دست دادم.  سریع از پشت میزش بلند شد اومد سمت من و نشست روی صندلیش و گفت،  آخه دختر جان چشمات اگزو هست پنج ساله نیومدی عینکتم که نمیزنی!  شروع کرد به معاینه،  بعد از دیدن علامتها و بررسی انحراف نشستن پشت دو تا دستگاه..  یه عینک داد بزنم و رفت پشت میزش..  دفترچمو گرفت و عینکو نوشت گفت باید بزنی گفتم نمیشه نزنم؟  گفت حیف چشمای قشنگ بدون انحرافت نیست خراب بشه؟  دیگه نری پنج سال دیگه بیای ها!  دو سه سال یکبار به ما سربزن! 
خداحافظی کردم اومدم بیرون. بعدش رفتم دفتر داداش بزرگه که همون حوالیه..  آخه تولد بابا بود و باید باهم یه چیزی میخریدیم براش. 
شبشم رفتیم شاندیز اریکه..   روز پر ماجرایی بود

امروزم جناب مدیر یکی از بچه ها رو از لبه تیغ گذروند..  گفت اخراج..  خدا کنه از تصمیمش منصرف بشه