-
ماشین خریدم_۲
دوشنبه 25 تیرماه سال 1397 00:28
امروز بلاخره ماشین فاکتور شد... احتمالا تا سه روز آینده تحویل میدن. :))
-
و زمان شتابان میگذرد
شنبه 23 تیرماه سال 1397 00:16
این هفته، هفته آخر تیره.. چقدر سریع گذشت این ۴ ماه.. زمان خیلی زود میگذره و من حتی به خوبی تیر پارسال رو یادمه. این بی حاصلی و مصیبت های روحی که بهش گرفتارم منو میترسونه.. این وابستگی به دنیای مجازی و این گوشی که شده تنها همدمم برام عذاب اوره. کتاب هم دیگه نمیخونم. تصمیم های خوبی میگیرم هربار اما تو اجراشون ضعیف هستم....
-
سی روز شد
جمعه 22 تیرماه سال 1397 00:01
سی روز شدو کسی ماشینی به ما تحویل نداد
-
ماشین خریدم
دوشنبه 21 خردادماه سال 1397 00:57
ماشین خریدم ۳۰ روز دیگه بهم تحویل میدن یک سوم پولشو خودم دادم. بقیه کار پدر بود حالا باید رانندگی یاد بگیرم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 خردادماه سال 1397 19:12
بعضی وقتا هر جوری فکرشو میکنی هر طور به این درو اون در میزنی نمیشه نمیشه دیگه چه کار باید کرد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 خردادماه سال 1397 20:03
نماز و روزه هاتون قبول حق الهی. حالم خوبه الحمدالله... دلم تنگ شده بود برای اینجا، برای نوشتن. البته حرفی نیست برای گفتن. زندگی جریان داره مثل دیروز، هفته پیش، ماه پیش، سال پیش تو فکرم اینه که یه ماشین بخرم! گواهینامه دارم اما اصلا تا حالا رانندگی نکردم، واقعیتش میترسم اما الان به نقطه ای از زندگیم رسیدم که نمیتونم...
-
معتاد
جمعه 27 بهمنماه سال 1396 12:53
سلام. دیروز بلاخره طلسمو شکستم و رفتم از دندونام عکس OPG انداختم. خیلی گشتم تا بلاخره یه جا رو پیدا کردم آخه پنج شنبه بعدازظهر همه جا بستست. حسابی پیاده روی کردم و البته خیلی هم حالم بهتر شد. شابد بیشتر به خاطر بهتر شدن حالم پیاده روی کردم. گوشیم برنامه s health گفت که ۱۴۰۰۰ قدم راه رفتم! بعد از اینکه از برگشتم خونه...
-
هر چیزی وقتی داره!
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1396 00:22
همین چند دقیقه پیش با جیغ جیغ داداش کوچیکه رو از اتاقم انداختم بیرون.. مامانم یه سری اسباب بازی قدیمی آورده وسط اتاق من ول کرده اینم هی میاد اونا رو شوت میکنه! قبلشم سر مامانم غر غر کردم که چرا این آشغالا رو ریختی تو اتاق من! والله تا اونجاییکه من یادمه تا زمانیکه بچه بودیم تمام این اسباب بازی ها رو از ترس اینکه...
-
دندون
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1396 00:34
سلامی چو بوی خوش آشنایی. در همین سطور نخستین اگه بخوام از احوال جسمانی خودم بگم باید عرض کنم که دندووونم درد میکنه وقتی به هزینه های دندونپزشکی هم فکر میکنم قلبم درد میگیره!! چاره ای نیست اما باید هزینه کرد و به ازای تک تک کاستی هام در مسواک زدن درد کشید. کسی میدونه چطوری میشه از مغزی که توش پر از حرفه خلاص شد؟ گاهی...
-
۲۳ دی
یکشنبه 24 دیماه سال 1396 00:12
احساس میکنم در حال سقوطم و کسی نیست دستم رو بگیره. از ته دلم کمک میخوام اما کسی صدای سکوتم رو نمیشنوه من این قرارو با خودم نداشتم این رویای من نبود... شبا از استرس خوابم نمیبره و روزها همش احساس خستگی میکنم مجبورم بعد از سرکار حتما بخوابم تا کمبود خواب شبانم جبران شه. فقط میدونم یه راه اشتباهی رو طی کردم که برگشتنش...
-
زلزله
جمعه 22 دیماه سال 1396 22:21
از اون شبی که زلزله اومد و از خواب پریدم ترسش تو جونم مونده.. فکر نمیکردم انقدر روم تاثیر بزاره. البته فکر خودم نیستم میترسم بمونم و از دست دادن ها رو ببینم
-
گم شدم
سهشنبه 5 دیماه سال 1396 23:05
خیلی دلم شور میزنه خیلی.. چندمه امروز؟ بعد از چند روز استعلاجی فردا باید برم سرکار... حالم مثل آخرین روز شهریوره و فردا هم انگار اول مهر.
-
تولد مدیر
شنبه 18 آذرماه سال 1396 00:03
تموم شد بلاخره مناسبت های آذر. امروز صبح رفتیم تولد مدیر محترم. کادو کاریکاتورشون بود که تمامی پیگیری هاش با من بود. کار خوبی هم از آب درومد. لحظه خوبشم وقتی بود که کیکشون رو آوردن و آهنگ اندی تولدت مبارک و دست و جیغ هورا حضار و خدمه فعال رستوران و عرق شرم مدیر که احساس کردم دلش میخواد زمین دهان باز کنه و ایشون داخلش...
-
پاسپورت آمد
یکشنبه 12 آذرماه سال 1396 21:56
پاسپورت اومد .. حالا که چی مثلا..
-
هفته بیخود
شنبه 11 آذرماه سال 1396 22:48
تمام ترسم از فردایی ست که نیومده نه همین فردا همه فرداها! نکنه همه فرداهام مثل امروزم باشه. وقتی با بقیم خیلی خوبه اما کافیه تنها بشم نمیدونم این چه دردیه که داره ذره ذره منو میخوره و هیچ کاریشم نمیشه کرد. پ.ن. سه شنبه تولد همکاره ، چهارشنبه ظهر باید برم کاریکاتور رو تحویل بگیرم که هدیه مدیره. جمعه هم تولد مدیره... چه...
-
رها
سهشنبه 7 آذرماه سال 1396 23:10
رها کردن برخی آدم ها هر چقدر هم سخت باشه باید انجام بشه. شاید الان کمی سخت باشه ولی نسبت به آینده آسونتره!
-
بلاخره برای پاسپورت اقدام کردم!
دوشنبه 6 آذرماه سال 1396 22:12
دیروز رفتم برای گرفتن پاسپورت و تمدید گواهینامه کل کارام تا ساعت ۱۱ صبح طول کشید. یک ساعت به خاطر قطعی سامانه پاسپورت الاف شدم یک ساعت و نیم هم منتظر دکتر برای معاینه چشم موندم. من کارام ساعت ۹ تموم شد و باید برگه معاینه چشم رو مجدد تحویل میدادم. تو لیست پزشکای معتمد یه دکتری از ساعت ۱۰ صبح یکشنبه ها کار میکرد.. شانس...
-
۴ آذر
شنبه 4 آذرماه سال 1396 22:43
امروز اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه. هنوز با اون احساس غم زیاد دست و پنجه نرم میکنم. فردا رو تا قبل ظهر مرخصی گرفتم میخوام برم برای پاسپورت اقدام کنم و اگه بشه گواهیناممو تمدید کنم. کاش یه کیسه بوکس داشتم!
-
بلک فرایدی
جمعه 3 آذرماه سال 1396 23:44
امروز بلک فرایدی بود، اون مغازه آل استار فروشی هم حراج داشت.. سر ظهر رفتم ازش سه تا کیف خریدم سه تا کفش! هیچ وقت تو زندگیم انقدر ولخرج نبودم! بعدشم ناهار با سرپرست... و بعدشم لواسون با بچه ها. شاید فکر کنی که خیلی خوش گذشت.. نمیدونم.. برای من حسی نداشت. امروز یه آهنگ شنیدم مال خیلی وقت پیش بود از رضا صادقی... داشتم...
-
منتطر
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1396 21:40
سلام. امروز رفتم آزمایشگاه، آخه یه دکتر جدید پیدا کردم که به نظر البته فقط به نظر خوب میاد. خوبیش این بود که بهم گفت چرا این قرصا رو که هیچ اثری رو بیماریت نداره میخوری؟ و قطعشون کرد همه اینا بستگی به تست توموری داره که امروز دادم که نتیجش خوب باشه یا نه. دیگه چیزی برای گفتن به تایپم نمیاد! با اینکه تا خر خره لبریز...
-
ناز نکن!
سهشنبه 30 آبانماه سال 1396 07:49
پشت میزم توی شرکتم. ساعت حدود ۵ صبح بود که با سردرد از خواب بیدار شدم.. از وقتی داروهامو سرخود قطع کردم درد سرم تیزتر شده انگار. کورمال کورمال مسکن پیدا کردم و خودم اما هنوز سرم ذوق ذوق میکنه. دلم میخواد دماغم خون بیاد سرم سبک شه نمیدونم این چه حسیه دارم. ...... خسته باشی دل تو مرگ بخواهد اما مرگ هی ناز کند.. ناز کند...
-
آل استار صورتی
یکشنبه 28 آبانماه سال 1396 13:36
حرف رو تا نزنی اسیر توست و هر موقع زدیش تو اسیر اون. الان این جمله را با تمام وجودم درک میکنم ، حرفی زدم که نباید و الان به شدت پشیمونم هیچ راهی هم برای جبران نیست... ... هر چی میگذره این زندگی برام مسخره تر میشه. کاش میشد ازش اومد بیرون ... برادر گرامی با همسرشان امروز ناهار مهمان ما هستند اما هنوز تشریف نیاوردن....
-
دلگیر
سهشنبه 9 آبانماه سال 1396 20:08
بعضی موقع ها از سر تنهایی به یکی وابسته میشی (مونث ذهنتون منحرف نشه!).. همه تلاشتو میکنی که علاقتو بهش نشون بدی اما اون با تو فقط وقتای اضافشو پر میکنه.. بعد که اعتراض میکنی ولت میکنه خیلی راحت... الان که فکر میکنم قبلا هم توی این شرایط بودم و چقدر هم سخت گذشت بهم.. چرا اینطوری میشه؟
-
دزدگیر
یکشنبه 7 آبانماه سال 1396 22:38
امروز دزدگیر سرویس گیر کرده بود. از ساعت ۱۶.۴۵ تا خو ۱۸.۳۰ که من پیاده شدم همچنان مینواخت.. روان بقیه پاک شد اما خودمون عادت کردیم بهشو کلی هم خندیدیم. ساعت ۱۸.۳۰ که رسیدم خونه فهمیدم کار مامان طول کشیده و نمیاد بنابراین من باید شام درست میکردم.. ماکارانی صدفی شکم پر! نمیدونم چرا ولی فقط این اومد تو ذهنم. خوب خیلی...
-
بر میگردم
شنبه 6 آبانماه سال 1396 23:00
هر دفعه مرور آن چه گذشت من رو ترغیب میکنه به نوشتن. یه احساس دلمردگی خاصی دارم و اشکهایی که بیخود سرازیر میشن. آدم باید با خودش رو راست باشه.. این یکی از نشونه های افسردگیه و من الان اقرار میکنم که افسردم. باید خودمو از این حال بیارم بیرون. من ادمی نیستم که بخواد تو زندگیش جا بزنه.. من بر میگردم من مطمئنم که روزهای...
-
پایان تلخ
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1396 00:38
گوشام به تلوزیونه و چشمام به روزنامه... گوشام سریال رو دنبال میکنه چشمام دنبال صفحه حوادثه.. خودمو از باقی اخبار محروم نمیکنم اما صفحه حوادث روزنامه همیشه برام جذاب تره. آروم آروم صفحات رو ورق میزنم یهو چشمام میچسبه به یه عکس توی روزنامه ، عکسه یه آدمه آشنا! تلخندی روی صورتم میشینه... همین موقعست که گوشام با صدای...
-
لباس بیخود..
شنبه 7 مردادماه سال 1396 00:01
پنج شنبه تعطیل بودم. تعطیل که نه مرخصی اجباری. واحدمون رو داشتن داکت کشی میکردن و جایی برای ما نبود. من و مامان هم فرصت رو مغتنم دیدیم رفتیم خرید لباس عروسی. یه لباس خیلی ساده گرفتم نمیدونم چرا به دلم نشسته.. خیلی سادست آخه. خورده توی ذوقم! شاید باید به عنوان خواهر داماد لباسی پر زرق و برق انتخاب میکردم. بعضی موقع ها...
-
دلشوره
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1396 21:43
ساعت نه ونیم. من الان توی پارک نزدیک خونه نشستم. شدم دختر شبگرد. این ساعتا که میشه انگار نمیتونم خونه بند شم میزنم بیرون حالا گاهی مادر هم همراهیم میکنه به بهانه پیاده روی گاهی هم نه مثل امشب. جدیدا خوابام سبک و پر استرس شده.. اصلا هم نمیخوام به رو مبارک بیارم که یکی از قرصایی که دکتر مغز و اعصاب بهم داده قرص ضد...
-
شعور اجتماعی
شنبه 24 تیرماه سال 1396 21:37
نمیدونم دیگه باید چی کار کنم توی این واحد؟؟ توی این مدت به خاطر رفتاراشون ناراحت شدم.. گریه کردم ... دعوا کردم... صحبت کردم ... دوستی به عنوان آخرین راه حل توصیه کرد باهاشون قاطی شو و من هم این کار رو کردم و تمام اصول اخلاقی و اعتقادی رو زیر پام گذاشتم.. اما نمیشه. فکر کنید هشت ساعت از روز رو مجبورید بشینید رو به...
-
جمعه ۹۶/۴/۲۳
جمعه 23 تیرماه سال 1396 14:07
سلام خوب نمیدونم چی باید بنویسم .. آها این هفته بعد از ۱۵ سال امروز و فردا کردن برای سردردام رفتم دکتر مغز و اعصاب. تشخیص دکتر میگرن عصبی بود. دو تا قرص داد که هر شب باید بخورم. متاسفانه مسکن خوردن هم ممنوعه. نمیدونم چه قرصی داده که همش حالت سنگینی و منگی دارم توی سرم. از این هفته کلاسای طراحیمم شروع میشه. خوشنویسی رو...