-
قرنطینگی
یکشنبه 10 فروردینماه سال 1399 01:48
امروز برای خرید بعد چند روز رفتم بیرون... وای که چقدر هوا خووب بود. حیف... فردا شیفت هستم و باید برم سرکار. تنها روزی که میرم تو این هفته فرداست. خدایا میشه زودتر این کرونا بره :( میشه حال دخترعمو زودتر خوب بشه :( چرا همه چی انقدر ترسناک شده :(
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 فروردینماه سال 1399 05:48
یاد اون کلیپ سوتیهای مصاحبه های تلویزیون افتادم، ساعت ۵ صبحه همه مهموناهم خوابیدن خانومم با دست اشاره کرد به من بیا :)) تو این هفته فقط یکشنبه میرم سرکار و قرار شده برای هم شیفتیها پیتزا درست کنم ببرم! یک ماهه غذای بیرون نخوردن :)) تو این سالها در هفته حتما یکبار فست فود خوردم ولی این ماه کلا همه چی فرق کرده.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 فروردینماه سال 1399 17:29
حوصلم سر رفته، شقیقم تیر میکشه. فکر کنم صد دفعه از اینور خونه رفتم اونور. همیشه فکر میکردم من ادمی هستم که خیلی راحت میتونم تو زندون دووم بیارم ولی الان میبینم اشتباه میکردم. همه زندگی الان توی این دو تا جمله خلا۱صه شده که شام چی بخوریم؟ نهار چی بخوریم؟ دارم کتاب سمفونی مرگان رو میخونم .. باید تا تهش بخونم تا بتونم...
-
چرا واقعا؟
چهارشنبه 6 فروردینماه سال 1399 23:42
چرا آدما فکر میکنند حق دارند سرت داد بزنند؟ چرا فکر میکنند تو حق نداری ناراحت بشی؟ چرا فکر میکنند باید یک ربع بعدش فراموش کنی و بشی همون آدم قبل!
-
روحانی_تعطیل_کن
سهشنبه 5 فروردینماه سال 1399 01:46
از عصری دارم فکر میکنم نتونستم جواب این سوالو پیدا کنم! چطوری باید هم خونه بمونم هم برم سرکار؟! از استرس خوابم نمیبره الان، خودم به جهنم اگه ویروس رو به بقیه منتقل کنم چی؟؟ دور کار هم که تو کار ما معنی نداره :/ موندم مردم چطور استرس و نگرانی این بیماری رو ندارن؟ میرن مسافرت، میرن تشیع جنازه... امروز اگه با چشم خودم...
-
قرنطینه
یکشنبه 3 فروردینماه سال 1399 01:49
سلام به همه.. عیدتون مبارک.. ان شالله که سلامت باشید :) واای خدا رو شکر ۹۸ تموم شد و ما زنده موندیم :D اگه همگی رعایت کنیم این کرونای لعنتی هم از بین میره فقط موندم چرا جلوی این چینی هارو نمیگیرن آخه این چیزا چیه میخورن کل دنیا رو بدبخت کردن :/ من خوبم الحمدالله .. واقعا سه ماهه سختی داشتم مخصوصا سرکار که حتا...
-
جان سخت :)
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1398 19:17
بعد از عمل همیشه نگران چنین روزی بودم که بلاخره از راه رسید :) توی این مدت تو درد کشیدن و تحمل کردن تجربه بسیار بالایی رو کسب کردم و موفق شدم تحمل کنم امروز رو هم.. خدایاشکرت.. فقط تو میدونی چی از سر گذروندم این ماه... ارزوی سلامتی دارم برای همه هموطنام تو این روزای اوج گیری کرونا.. مخصوصا پدر مادرا و پدربزرگ و مامان...
-
من واقعا واقعا هنوز زندم...
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1398 17:30
داره باروون میاد، بدجور داره از صبح میباره. امروز ۷امین روزه. توی خونه گوشه اتاق نشستم. پنجره رو باز گذاشتم هوای اتاق عوض بشه. نمیدونم کرونا دارم یا انفولانزا، دیگه فرقی هم نمیکنه. توی این چند روز به مفهوم درک جدیدی از تنهایی رسیدم. فکر کن شب با بی قراری از خواب بیدار میشی، تبت خیلی بالاست از درد بدن به خودت تو...
-
بخیه
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1398 23:48
یک هفته از عملم گذشته، توی خونه خوابیدم. این هفته که تموم بشه باید برم سرکار.. این ماه که حقوق ندارم. پولام ته کشیده ولی با هر چی که مونده بود برای مامانم یه پلاک خیلی سبک و کوچولو گرفتم که برادرای عزیزم هم توش شریک شدند. فردا میرم بخیه هامو بکشم. یه درد مبهم توی شکمم دارم. خداکنه نگه دوباره بیا. خدا کنه تموم بشه این...
-
سلام مجدد
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1398 04:00
سلام الان بیمارستانم، امروز صبح لاپاراسکوپی شدم. درد دارم یه کم و اون گازی که باهاش شکممو پر کردن واقعا اذیت کنندست.. ولی خداروشکر... خوبم :) دو روز از طولانی ترین روزهای زندگیمو پشت سر گذاشتم
-
روز قبل
جمعه 11 بهمنماه سال 1398 17:41
فردا بیمارستان تماس میگیره و میگه که چه ساعتی باید برم برای بستری. یکشنبه هم عمل میکنم. حالم خوبه، فقط انتظار سخته و اگه بگم استرس ندارم هم دروغ گفتم. فکر اینکه هفته دیگه این موقع چه حالی دارم سخته و همش به حالم بعد از به هوش اومدن فکر میکنم. یه چیزای مهم مثل پسوردها رو یادداشت کردم شاید دوباره دچار نقصان حافظه بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1398 14:51
این روزا بیشتر اوقات توی تختم هستم... انگار زندگیم stop شده. بعد که بهتر فکر میکنم میبینم همیشه stop بوده و من الان متوجهش شدم. خلوتم تنهاییه و گاهی چند قطره اشک که به خاطر قوی بودن خودم میریزم. در جمع شادم شوخی میکنم تا پنهان کنم ضعیف بودنم رو. انگار دو تا شدم. حتا دیگه نمیتونم بنویسم.
-
فکر میکنم...
پنجشنبه 26 دیماه سال 1398 11:38
دارم به همهچی فکر میکنم. به روز جراحی، به بعد از جراحی، به مرخصی استعلاجی، به بچهدار شدن، به بیمارستان، به هزینهسنگین، به دوران درد و نقاهت، به موفقیت یا شکست، به تنهایی و مبارزه بعدش، به اشکهام تو تنهایی، به دوستام،به آدمها، به حس ترحم...به بهوش نیومدن، به بعد خودم...به آخرین کلمات...به آخرین کلمات...
-
فردا خر است
یکشنبه 22 دیماه سال 1398 18:03
یعنی فردا این موقع حالم چطوریه؟کاش فردا نبود.:(رسید روزی که همش فرار میکردم ازش.وقت دکتر دارم فردا:(
-
...
یکشنبه 8 دیماه سال 1398 22:14
چه کابوس بی انتهایی شدم...دلم دریا میخواد.. تنهایی میخواد... سکوت میخواد... همیشه باید چیزی باشه که درگیرش بشی..یه وقتایی کوهم دلم ابری میشه...
-
روتین
دوشنبه 2 دیماه سال 1398 01:58
ساعت تقریبا ۲ شبه که من از خواب بیدار شدم. تنها صدایی که میشنوم صدای عقربه های ساعته بعدش سکوت.دلم یه آفتاب یه آسمون آبی و یه نسیم ملایم میخواد.میرم سرکار برمیگردم خونه، روتین طوریباید برم دندونپزشکی روکش دندونمو بزارم.
-
بی رمق
یکشنبه 1 دیماه سال 1398 01:16
یه مشکلی پیدا کردم که نمیتونم اینجا توضیحش بدم. از این مطلب رمزدارها هم متنفرم! فقط خوابم نمیبره ..حرف زدنم خشکیده.
-
سورپرایز
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1398 09:22
تا حالا کسی منو سورپرایز کرده؟؟ اصلا یادم نمیاد.. خاطرات این سیساله رو چند دور گذروندم از جلو چشمام ولی همچین چیزی توش نیست... حالا به هر حال دیروز بعد از سی سال سورپرایز شدم :) سرپرست جان برام بلیط کنسرت گرفت و با همون ادا اطوار های سورپرایز گونه داد بهم.. همون کنسرتی که دوست داشتم و نتونسته بودم بلیطشو بگیرم.حالا...
-
لعنتی تو دیگه قطع نشو!!
دوشنبه 25 آذرماه سال 1398 23:43
بلاگ اسکای عزیز هم بدون اطلاع رسانی، خبری، اههای اووهویی یهو میپره و از دست رس خارج میشه اون وقت تو میمونی حرفای در گلو مانده! حرفام دیگه پریده شایدم قورتشون دادم نمیدونم..امروز رفتم تئاتر، فردا هم میرم تئاتر! امروز با یکی از دوستان فردا با سرپرست جان.۲۳ دی وقت دکتر دارم :(( کاش میشد نرم.
-
دلشوره
جمعه 22 آذرماه سال 1398 17:34
دلم شور میزنه. از ظهر اینطوری شدم.نمیدونم به خاطر تماس مامانه که گفت میتونی عزیز رو ببری خونشون شب؟ و این دلشوره به خاطر ترس از رانندگی تو کوچه پس کوچه های باریک محله عزیزایناست..یا به خاطر خواب بدی که دیشب دیدمو یا به خاطر دلتنگی رفتن عزیز به خونشون .. هر چی هست بدطوری کرختم کرده..این دو روز سرپرست تنها بود و من از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آذرماه سال 1398 23:17
دیدید بعضی از حرکتها و حرفها تو ذهن آدم ثبت میشه؟؟ یه پسری هست تو شرکتمون که من گهگاهی تو تایم ناهار میبینمش، کارش برنامه نویسیه.. من قبلا هیچ ذهنیتی نسبت به برنامه نویسا نداشتم یه مدلی اند یه جور خاص نمیدونم شاید حداقل این چند موردی که من بهش برخوردم اینطوری بودن.. بگذریم چند باری که با این آقا سر میز ناهار بودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آذرماه سال 1398 22:12
خودم باورم نمیشه! وقتی دیشب نوشتم من باید حالم خوب بشه خودمم سر سوزنی به چیزی که می نوشتم اعتقاد نداشتم!ولی الان حالم خوبه اون حس غم که خرخره ام رو گرفته بود دست از سرم برداشتهالبته تا امروز ظهرم داغون بودم! هی که میگذشت ثانیه به ثانیه کارای عقب مونده و جدید رو سرم تلمبار میشد، استرس گرفته بودم عصبی بودم و حرف زدن...
-
خوب شو
یکشنبه 17 آذرماه سال 1398 22:48
خوب اول لازم بود یه نگاه بندازم ببینم تا کجا گفتم.. حافظه ندارم دیگه.عصر چهارشنبه بود که به سرپرست جان گفتم دیگه نمیخوام بیام سرکار.. گفتم حالم خوب نیست و نمیدونم چمه.. گفت برو دو روز مرخصی استراحت کن، حالت خوب بشه و برگرد..این دو روز رو به پیشنهاد مادر رفتیم رشت. خونه اقوام مادری. خوب بود حالم خیلی.. توی اون جمع توی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آذرماه سال 1398 23:01
فکم داره از درد منفجر میشه، دلم میخواد به خودم بپیچم اما فضای کم صندلی مترو این اجازه رو بهم نمیده. همش به این فکر میکنم که انقدر مسکن خوردم تو ادوار زندگیم که تحمل درد رو ندارم و آستانه تحمل دردم به شدت اومده پایین وگرنه چرا باید یه دندون درست کردن انقدر درد داشته باشه :( 》امروز عصر نشسته بودم و منتظر دکتر بودم کنارم...
-
یه روز تکراری تو مترو
شنبه 9 آذرماه سال 1398 21:33
یه لباس بافتنی پوشیدم یه جلیقه روش، روی اون یه مانتو و روی مانتو یه سویشرت تو کرک دار. سرمم یه کلاه بافتنی بزرگه و یه شلوار لی چسبونم هم پوشیدم. ساعت ۷ شب دارم از سر کار برمیگردم خونه، سوار مترو میشم خوب طبق معمول جایی برای نشستن نیست سریع میرم کنج دیوار و آهنگ بعدی پلی میکنم و صدای موزیک رو بلند بلند. نمیدونم به کجا...
-
آلزایمر
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1398 08:15
دیشب باز هم از خستگی بیهوش شدم، تنها چیزایی که یادم میاد اینه شام خوردم، اومدم تو اتاقم .. روی تخت نشستم .. دیگه چیزی یادم نمیاد... فکر کنم ساعت نه و نیم هم نشده بود که خوابیدم. خیلی آرومم و کم حرف... ولی ذهنم نه... به همه چی فکر میکنه پردازش میکنه تحلیل و نتیجه گیری! کاش دکمه خاموش داشت. جدیدا حافظم خیلی کم شده...
-
رفیق
دوشنبه 4 آذرماه سال 1398 23:39
من امروز تازه درک کردم میگن دندون درد یعنی چی! قبلا فکر کردم میدونم ولی خیال باطل بود همش. از دندونپزشکی که اومدم بیرون فقط دلم میخواست بخوابم کف خیابون و یه ماشین از روی دهنم رد شه! تازه بی حس بود! سرپرستمون خیلی مدارا کرد که من دو ساعت وسط واحد راه میرفتم از درد و هیچی نمیگفت تازه هی دلداری هم میداد بهم :)) الانم...
-
دیوار
دوشنبه 4 آذرماه سال 1398 03:49
ساعت صبحه و من از خواب بیدار شدم. فکر کنم وقتی خوابیدم ساعت نه بود. خواب این مرگ مصنوعی تنها چیزیه که به من حس آرامش میده. امروز وقت دندونپزشکی دارم. پدر عکس شازده رو تو واتس اپ برام فرستاده زیرشم نوشته استادیار دانشگاه، اقامت در استرالیا. به چشم برادری قیافش بد نیست، خوب الان من باید چی کار کنم دقیقا؟ فکر کنم مثل دهه...
-
آتش فشان
شنبه 2 آذرماه سال 1398 22:55
الان دقیقا شبیه آتشفشانی میمونم که قرار چند دقیقه دیگه فوران کنه... بعضی موقع ها خودتم نمیدونی چی میخوای! امروز صدام کرد و گفت کارتو تا آخر ماه تحویل بده ... این چند وقت منتظر همین جمله بودم ولی وقتی شنیدم حالم خیلی گرفته شد... بیشتر گرفتگی حالم به خاطر شخصیه که باید کارو بهش تحویل بدم. حس بدی دارم بهش.. حسادته؟ اینکه...
-
این روزها
جمعه 1 آذرماه سال 1398 23:47
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجا دوباره برام پاتوق بشه. انگار نمیتونم به نبودن شبکههای اجتماعی عادت کنم اینجا جای اونا رو برام گرفته، امروز چند بار به اینجا سر زدم و مطالب وبلاگای دیگه خوندم و حالم بهتر شد، قبلنا که هرازگاهی سر میزدم انگار همه وبلاگ نویسی رو فراموش کرده بودن ولی خوب الان شرایط طوری شده که حضور...